۱۶ مهر ۱۳۸۷

امي فاستر

اغلب اوقات كشتي شكستگان اگر هم از غرق شدن نجات مي يافتند، بر ساحلي بي آب و علف به طرزي فلاكت بار از گرسنگي هلاك مي شدند: گروهي ديگر سرانجام شان مرگي فجيع و يا بردگي بود، و سال ها از عمر گران بها را در ميان مردماني مي گذراندند كه غريبه بودن شان نفرت، بدگماني و يا ترس را در ميان اين مردمان بر مي انگيخت. اين چيزها در كتاب ها آمده اند و بسيار اسفناكند. به راستي سخت است آدمي در گوشه اي گمنام از اين كره خاكي خود را بيگانه اي ره گم كرده، درمانده، غير قابل فهم و با هويتي مشكوك بيابد. با اين حال از ميان تمام ماجراجوياني كه در وحشي ترين نقاط عالم، كشتي شان شكست، به نظرم هيچ كدام سرنوشتي غم انگيزتر از فردي كه دارم سرگذشت او را نقل مي كنم نداشت، كسي كه از معصوم ترين ماجراجويان بود و دريا او را به نقطه اي از خليج انداخت كه تقريبا از همين پنجره قابل ديدن است.
نام كشتي اش را نمي دانست. در واقع با گذشت زمان دريافتيم كه او حتي نمي دانست كشتي ها – به قول خودش "عين انسان ها" – بر خود نامي دارند و پس از اينكه روزي از فراز تپه "تالفورد" چشمش به دريا افتاد كه تا دور دست ها ادامه يافته بود، چشمانش غرق در شگفتي، تا دور دست ها را كاويد، گويي تا كنون چنين منظره اي را نديده است.
اين مجموعه چهار داستان تالاب، امي فاستر، پايگاه بشريت و قصه را در بر مي گيرد كه نوشته بالا بخشي است از امي فاستر.
امي فاستر و قصه هاي ديگر – جوزف كنراد – رحمن مكوندي - نشرموج

۱ نظر:

ناشناس گفت...

سلام.

باز راه افتاد موتورت.

از لنگرود