۱۸ مهر ۱۳۸۷

روباه

معولا دو دختر را به نام خانوادگي شان مي شناختند، بنفورد و مارچ مرزعه را با هم گرفته بودند و قصد داشتند همه كارها را خودشان انجام دهند: يعني مي خواستند مرغداري كنند، از فروش طيور اموراتشان را بگذرانند و در كنارش ماده گاوي نگه دارند و يك يا دو چهارپاي ديگر هم پرورش بدهند. متاسفانه اوضاع بر وفق مرادشان نشد.
بنفورد كوتاه قد ريز نقش، نحيف و عينكي بود. اصل سرمايه را او گذاشته بود، چون مارچ پول چنداني نداشت يا شايد اصلا كيسه اش خالي بود. پدر بنفورد كه در ايسلينگتون تجارت مي كرد، به چند علت، دستمايه اوليه در اختيار دخترش گذاشت: به خاطر سلامتي اش، چون دوستش داشت و چون بعيد مي دانست كه او روزي به خانه بخت برود. مارچ قوي بنيه تر بود. در كلاس هاي شبانه اش در ايسلينگتون، نجاري و در و پنجره سازي ياد گرفته بود. مرد آنجا بود. ابتدا پدر بزرگ پير بنفورد هم با آن ها زندگي مي كرد. او در جواني مزرعه دار بود. ولي از بخت بد، پس از يك سال اقامت در مزرعه بيلي فوت كرد. از آن به بعد دو دختر تنها ماندند.
روباه - ديويد هربرت لارنس - كاوه مير عباسي - نشر باغ نو

هیچ نظری موجود نیست: