۱۷ آذر ۱۳۸۶

انتهاي راه در خوشه هاي بيد مجنون گم


تو اي پرنسس روياها
حالا جدا ناشدني ترين شده اي
نانم
آبم
شوربايم

عباس بابا

دست ها آويزان
انتهاي راه در خوشه هاي بيد مجنون گم
پيراهنش
نه، پنبه كبود نيست
خاطره هاي كهنه ومندرسند

چشم دختر به دوردست هاست
با گيسواني كه بر ميز كساد پاشيده است


آبالي يوسف سراج

دست هاي تو ابر بودند
گونه هايت پنبه سرخ
باد كه آمد از هم گسست
همراه با قلبم

آه اين چه دلتنگي است كه من دارم

عابدي قادر بيرنجي

در پيچ تند، چنار
در كوه بلند، آب
در نداري، درويش
در انتهاي راه آدم بودن چه سخت است

۱ نظر:

ناشناس گفت...

بارون می‌یاد جرجر
روی خونه‌های بی‌در
چهار تا مرد بی‌کار
نشسته کنج دیفار
مردا سلام علیکم
زهره خانوم شده گم
امروز این شعر شاملو سراغ مخ لامصب ما اومده و داره می‌خوردش