مردي پاهايم را در ماسه هاي كرانه ي مليا چال مي كرد، دستهاي اورا بر پاهاي بچه گانه ام به ياد مي آورم. سه سال داشتم و همان طور كه خورشيد مي درخشيد، قلب و الماس در دانه هاي بي شمار آب متلاشي مي شد.
بسيار از من مي پرسند چه كسي بيشترين تاثير را بر من گذاشته و چه چيز بيشترين ستايشم را بر انگيخته و من آن گاه، كافكا و لوئيس كارول يعني چشم انداز دهشتزا و كاخ پايان ناپذير، و گراثيان و داستايوفسكي، يعني سرحدهاي جهان و روياي ملعون را از ياد مي برم، مي گويم:آن كس كه تنها دست هاي او بر پاهاي بچه گانه ام به يادم مانده: پدرم.
ساليان سال اسپانيا را در جستجوي نامه ها، پرده ها و نقاشي هاي او زير پا گذاشتم. پدرم نقاشي مي كرد و هر يك از اثرهاي او گذر صد هزار اسب گريان را از جهان سكوت و فرياد ، در من بيدار مي كند در مليا جنگ داخلي در 17 ژوئيه آغاز شد و پدرم- فرناندو آرابال روئيث- دو ساعت بعد در خانه خود دستگير و به جرم"شورش نظامي"محكوم به مرگ شد. گاهي، چون به او مي انديشم، نارنج و آسمان، پژواك و موسيقي، جامه يي از كتان و ارغوان به تن مي پوشند.
پس از نه ماه، مجازات او به سي سال و يك روز زندان تغيير يافت. ولي من تنها از او دستهايش را بر پاهاي بچه گانه ام كه در ماسه هاي كرانه مليا چال شده بود به ياد مي آورم. و چون نامش را مي خوانم ، نردبام هاي آهني و بالدار سكوت مي كنداو زندان هاي مليا، ثئوتا، ثيوداد رودريگو و بورگوس را پشت سر گذاشت. در ثئوتا سعي كرد با بريدن رگ هايش خودكشي كند و من امروز هنوز ريزش خون نمناك او را بر پشت برهنه خود احساس مي كنم.
زنده باد مرگ - رمان كوتاه - فرناندو آرابال نويسنده اسپانيايي - نشر فردا - م كاشيگر
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر