۰۴ مهر ۱۳۸۶

كتاب، توهم / فراموشي

راينر ماريا ريلكه در دفترها يا يادداشت هاي "مالده لائوريس بريگه" در فصلي كه به شاعري مي پردازد با رگباري از جملات پي در پي مي گويد شاعر كسي است كه كتاب هاي زيادي خوانده باشد، سفرهاي زيادي رفته باشد، بر بالين محتضري كه با مرگ دست به گريبان است نشسته باشد، كنار زني كه از درد زايمان فرياد مي كشد بوده باشد، سحرگاه در باغچه شكفتن گل ها را ديده باشد و مي گويد و مي گويد و با هرجمله اي بار مسووليت خويش و شاعر را سنگين تر مي كند اما به يكباره باجمله اي عجيب، آب سردي بر سر خواننده مي ريزد:" و بتواند تمامي اين ها را فراموش كند" اگر بايد آموخت از كتاب ها و آدم ها و سفرها ديگر فراموشي چرا؟
پيش از پرداختن به فراموشي همين چا بايد به نكته اي توجه داشت و آن مطالعه از سه منبع كتاب، درون و طبيعت و آدم هاست كه ريلكه بدان توجه مي كند. شاعر بايد كتاب بخواند، سفر كند، آدم ها و طبيعت را ببيند، اما نه آنگونه كه مي بينند بلكه" الهي ارني الاشيا كما هي"( خدايا اشيا را آنچنان كه براي خود هستند به من شان ده) و براي مطالعه خويش سر در جيب مراقبه فرو برد چنانكه " من عرف نفسه فقد عرف ربه" و بعد تمام اين ها را فراموش كند! بايد مولف مرده باشد تا اثري خلق شود؟ ريلكه خود در پاريس خانه اي اجاره مي كند تا سر در جيب مراقبت فرو برد و "ديدن" را تمرين كند ديدن چيزها آن گونه كه براي خويش هستند، تمريني براي مطالعه رفتار انسان ها و طبيعت، بعد مي نويسد كه امروز صبح موفق شده است ببيند، او پير زني را ديده است كه از خيابان مي گذرد
اما چرا فراموشي؟ اين فراموشي همان چيزي نيست كه كريشنا مورتي فيلسوف هندي و استاد سهراب سپهري با عنوان "رهايي از دانستگي" از آن ياد مي كند؟ چرا ياد مي گيرم؟ براي آنكه فراموش كنم. چرا فراموش مي كنم براي آنكه بتوانم ياد بگيرم." صوفي ابن الوقت باشد اي رفيق / نيست فردا گفتن از شرط طريق" فراموشي قدرت حركت است، فراموشي ايستگاه بعدي را نشان مي دهد، فراموشي گذشته را و آينده را از پروسه زمان حذف مي كند با از بين رفتن گذشته و آينده پيش ذهن و پيش داوري از بين مي رود معناي فرديت به گونه اي ديگر مي شود همان كه هايدگر به "دازاين" تعبير مي كند." دازاين من آنيت من است و من زمان خودم، من زمانم " كسي كه فراموش مي كند به تعبير پيكاسو ديگر از خويش تقليد نمي كند و خودش را مدام تكثير نمي كند چرا كه در هر آني، آنيتي ديگر است. پس فراموشي همان حضور است و حضور خود يكسره فراموشي
زندگي در حال، فراموشي خود، خوانده ها و ديده ها و شنيده ها و در نيفتادن به وادي تكرار و تقليد از خويش يعني امپرسيونيسم يعني نقاشي هاي ونگوگ كه رنگي از عجله دارند، بايد به سرعت به سراغ اثر بعدي رفت وگرنه لحظه ها مي گريزند. يعني داستان هاي چخوف كه در آن لحظه ها به اوج مي رسند، توصيف لحظه اي را كه سورتمه از سراشيبي پايين مي آيد و برف بر چهره ها مي نشيند، يادتان هست؟ براي به اوج رسيدن لحظه بايد امكاني از ميان بي نهايت امكان را انتخاب كرد و انتخاب دلهره مي آورد و دلهره هسته مركزي فلسفه سارتر است. آيا مي شود هنر و فلسفه امروز را بدون زمان، دلهره و فراموشي فهميد؟ لويي استروس آب پاكي روي دست همه مي ريزد و خيال همه را راحت مي كند:" مشكل اصلي فلسفه امروز زمان است. زمان نقطه مشترك همه ساختارهاي فلسفي امروز است" وقتي مشكل همه زمان است و اين مفهوم نقطه مشترك همه انديشه هاي معاصر است پس مشكل همه فراموشي است. ترديد دارم بدون روشن كردن تكليف خويش با اين موضوع بشود خواند يا نوشت واين قصه همچنان سر دراز دارد

۲ نظر:

ناشناس گفت...

این مجموعه خیلی داره خوب پیش می‌ره و خیلی جذابه

ناشناس گفت...

چه لذتی داشت خوندن این مطلب و چه حیف که زود تمام شد.بی صبرانه منتظر ادامه این مباحث هستم