۲۵ شهریور ۱۳۸۶

زندگي روبروي جوخه اعدام

سال پيش با شخصي آشنا شدم كه ماجراي عجيبي داشت، خيلي عجيب! خاصه به اين علت كه اين جور ماجراها خيلي كم براي مردم پيش مي آيد. اين شخص يك بار همراه محكومان ديگري به سكوي اعدام رفته بود و حكمش را خوانده بودند. جرمش سياسي بود و قرار بود تيربارانش كنند. بيست دقيقه بعد حكم يك درجه تخفيف اعدامش را خواندند. ولي خوب در فاصله ميان قرائت دو حكم، يعني بيست دقيقه يا دست كم يك ربع ساعت با اين يقين زنده بوده كه چند دقيقه ديگر به مرگي فوري خواهد مرد. نمي دانيد چقدر دوست داشتم كه گاهي، وقتي احساس هاي آن زمانش را به خاطر مي آورد، حرف هايش را بشنوم و بارها از او خواهش كردم كه خاطراتش را بازگو كند و او همه احوال خود را با روشني عجيبي به ياد داشت و مي گفت كه هرگز جزئيات اين دقايق را فراموش نخواهد كرد. در نوزده بيست قدمي سكويي كه محكومان روي آن بودند و تماشاگران و سربازان پاي آن ايستاده بودند سه تير در خاك فرو كرده بودند، زبرا شمار محكومان زياد بود. سه نفر اول را پاي ستون ها بردند و آن ها بستند و روپوش مرگ را كه كفن گشاد بلند سفيدي بود به آن ها پوشاندند و كلاه سفيدشان را روي چشمان شان پايين كشيدند تا تفنگ را نبينند. بعد در برابر هر يك از تيرها يك جوخه سرباز صف كشيدند. آشناي من هشتمين نفر بود، يعني مي بايست جزو گروه سوم به پاي ستون ها برود. كشيش با صليبش به نزد يك يك آن ها مي رفت. آن وقت معلوم شد كه پنج دقيقه ديگر به مرگش نمانده است. مي گفت كه اين پنج دقيقه در نظرش فرصتي بي نهايت دراز مي آمد، ثروتي بي كران بود. به نظرش مي آمد كه بايد ظرف اين پنج دقيقه چنان به ژرفي زندگي كند كه فرصت فكر كردن به لحظه آخر را ندارد، به طوري كه حتي كارهايي را كه بايد ظرف اين پنج دقيقه مي بايست بكند مشخص كرده بود. وقتي را كه براي وداع با دوستان همبندش لازم بود حساب كرده و براي آن حدود دو دقيقه گذاشته بود. دو دقيقه ديگر را به اين اختصاص داده بود كه براي آخرين بار به خود فكر كند و وقت باقي را براي آن كه اطراف خود را سير تماشا كند. خوب به ياد داشت كه اين سه كار را خواسته بود بكند و وقت لازم را درست به همين صورت حساب كرده بود. آن روز بيست و هفت سال داشت و جواني تندرست و نيرومند بود. به ياد مي آورد كه ضمن وداع با دوستانش از يكي شان سوال بيجايي كرده و حتي با علاقه بسيار منتظر جوابش مانده بود و چون وداعش با دوستانش تمام شده بود نوبت به دو دقيقه اي رسيد كه براي" فكر كردن درباره وجود خود" منظور كرده بود. از پيش مي دانست كه چه فكر خواهد كرد. همه اش مي خواست هر چه سريع تر و روشن تر براي خود مجسم كند كه چطور مي شود كه در اين لحظه هست و سه دقيقه بعد شخص ديگري خواهد شد. اما آخر چه كسي و كجا خواهد بود؟ مي خواست ظرف اين دو دقيقه به اين راز پي ببرد. در آن نزديكي كليسايي بود و گنبد مطلاي آن در آفتاب برق مي زد. به خاطر داشت كه به اين گنبد و نوري كه بر آن منعكس مي شد زل زده بود و نمي توانست از پرتو آن چشم بردارد. به نظرش مي رسيد كه اين اشعه ماهيت آينده اوست و او سه دقيقه ديگر معلوم نبود چه جور با آن ها در خواهد آميخت. اين جهل او و انزجار از اين ابهام و حشت آور بود. ولي مي گفت هيچ چيز در اين هنگام براي او تاب رباتر از اين فكر مدام نبود كه چه مي شد اگر نمي مردم؟ چه مي شد اگر زندگي به من بازداده مي شد؟ آن وقت اين زندگي برايم بي نهايت مي بود و اين بي نهايت مال من مي بود! از هر دقيقه آن يك قرن مي ساختم و يك لحظه از آن را هدر نمي دادم. حساب هر دقيقه آن را نگه مي داشتم تا يكي شان را تلف نكنم. مي گفت كه اين فكر عاقبت به چنان خشمي مبدل شد كه مي خواست هرچه زودتر تيربارانش كنند
فيودور داستايوفسكي
ابله
سروش حبيبي

۱ نظر:

ناشناس گفت...

سلامی چو بوی خوش آشنایی
فرق نویسنده‌ی واقعی با یکی که می‌نویسه که نوشته باشه، از همین جا مشخص می‌شه. خیلی ها مثل من احساساتی شدن و از وطن ـ چه خوب و چه بد ـ نوشتن اما توی این بازی کمتر کسی مثل شما هنرمندانه، شاعرانه و با تکنیک نوشته. من که شما رو ندیدم و نمی شناسم و این رو واقعا گفتم
خیلی دلم می خواد که هنگام نوشتن به ویژه وقتی دلم ‌پره، بر احساسات غلبه کنم و یه نوشته کاملا هنری ارائه بدم
همیشه وقتی چیزی می نویسم ـ هر چی که می خواد باشه ـ فکر می کنم می تونستم بهتر بنویسمش یا می شد که بهتر نوشتش