۰۱ مهر ۱۳۸۶

كتاب، توهم / كلكسيونرهاي قهار

كلكسيونر كلكسيونر است خواه تمبر يا انواع ادكلن جمع كند، خواه كتاب. سوم و چهارم دبيرستان معلم ادبياتي داشتيم كه هنوز هم از كلكسيون اش در تعجب ام و همين طور از اطلاعاتي كه درباره اين كلكسيون داشت. هنوز نظيرش را نديده ام. نام ايشان در سايت فرمانداري بيجار ثبت شده اما نه به عنوان كلكسيونر بلكه به عنوان يكي از مفاخر اين شهر. به هر حال آدم جالبي بود و من بخشي از پيشرفت خودم را مديون او هستم. كافي بود مي گفتي سيمين. مي گفت اول بايد توللي را بخواني بعد سيمين، سيمين هم از مرمرش شروع كن، انتشارات فلان سال فلان چاپ كرده، جلدش سفيد رنگ است و فلاني طراحي اش كرده، آن زمان اين انتشاراتي توي ولي عصر دفتر داشت مسوولش آقاي فلاني آدم خوبي است و خودش يك پا عين القضات شناس است. همه كتاب هاي سيمين را او چاپ كرده مثل اينكه با خواهر سيمين هم دوست بوده، مرمر 75 صفحه دارد و مقدمه اش را فلاني نوشته اما چاپ دومش... و اگر ولش مي كردي تا فردا صبح اطلاعات به خوردت مي داد يادتان باشد اطلاعات و نه دانش
كلكسيونرها آدم هاي به روزي هستند، آنلاين آنلاين. آنها خبر دارند مرواريد سه شنبه، كدام رمان را به بازار مي فرستد و چشمه كدام مجموعه شعر را بنابراين پيش اين جور جانورها هيچ وقت نبايد از گوگول يا چخوف حرف بزنيد، حسابي به ريش تان مي خندند و دستتان مي اندازند. به اعتقاد يك كلكسيونر گوگول ارزش بالاي موزه اي دارد اما چيز تازه اي نيست و شما حق نداريد از گوگول طوري حرف بزنيد كه انگار سلينجر را نمي شناسيد. به عبارت ديگر نكته ظريف اينجاست كه بايد طوري از گوگول حرف بزنيم كه بله مي شناسيمش اما سلينجر فعلا روي بورس است
ادبيات از ديد يك كلكسيونر مفهومي ذاتي و جوهري ندارد بلكه اين معناها بر اساس جنس و پسند روز تغيير مي كند. اما در مقابل اين عجايب مجبورم به دو گروه ديگر اشاره كنم هرچند مي دانم نوشته ام طولاني مي شود. به جهنم، مي توانيد نخوانيد
سال اول دانشگاه دوستي داشتم كه رياضي مي خواند، هم اتاق بوديم و بايد بگويم انصافا آدم تيز هوشي بود. كارش صبح تا شب سيگار كشيدن و رياضي خواندن بود، عشق بازي مي كرد با اعداد و ارقام. خسته كه مي شد مي رفت سراغ ادبيات. برايش هم فرقي نمي كرد، امروز شهريار مي خواند فردا روبسك رباخوار بالزاك، پس فردا دن آرام شلخوف، بعد مي ديدي مقالات عين القضات را به دست گرفته و ديوانه وار مي خواند. آدم عجيبي بود ادبيات را نه براي احساس خلاقيت مي خواند نه به عنوان تشخص يك كلكسيونر، واقعا مي خواند كه به قول هگل روحش را كاتارسيس كند. زلال مي شد شفاف شفاف، احساس عيب و ننگ هم نمي كرد كه بپرسد، فرق شعر آهنگين با هجايي چيه؟ مي دانستم 37 برابر من داستان و شعر خوانده و فيلم و نمايشنامه ديده اما اعصابم را به هم مي ريخت وقتي مي ديدم از پابلو نرودا مي پريد به فرخي سيستاني، از فرخي مي پريد به هايكوي ژاپني بعد هم ماركز و يكباره مي ديدي سر از يغماي جندقي در آورده
نفر بعدي كه مي خواهم معرفي كنم باز دوستي هم اتاقي بود، ادبيات مي خواند و چند ماجراي شكست عشقي فرجامش را به شاعري كشانده بود، غزل مي گفت و اين اواخر به ضرب و زور من راضي شده بود صفحه بشنو از ني روزنامه اطلاعات را بخواند، نه مي فهميد هايكو چيست نه از شعر عرب و شعر اسپانيا چيزي شنيده بود. مي گفتي" سه زار وايه خو" مي گفت ساندويچ جديده يا اسم خواننده س؟ با اين همه شعرهايش دل آدم را كباب مي كرد. آن دوست ديگرم كه بچه نازي آباد بود و رياضي مي خواند يكي از خوانندگان پر و پا قرص شعرهايش بود حتي قسم مي خورم بعضي ها را هم آنقدر خوانده بود ازبر شده بود
من آن زمان به اين نتيجه ساده رسيدم كه آدم هاي مستعد و خلاق كتاب نمي خوانند و آدم هايي كه بويي از خلاقيت نبرده اند، مجبورند بخوانند. مي گوييد دروغ است؟ شما تا به حال شاعر يا نويسنده اي ديده ايد كتاب بخواند، شان آن ها اجل از اين حرف هاست. هيچ مي دانيد روشنفكر جماعت ما كتاب نخوان ترين آدم ها هستند البته شايد اندكي در اين نظريه اغراق كرده باشم و تا حدودي آن را آبكي تصور كنيد اما خيلي هم دور از حقيقت نيست. اگر كتابي به اين جماعت امانت دهيد، مي دانيد چه اتفاقي مي افتد، آن را مچاله مي كنند و بر مي گردانند كه بگويند خوانديم. باور نمي كنيد، امتحان بفرماييد، بعد هم بپرسيد و مچ بگيريدف خوب است مي توانيد روسو را دست يك روزنامه نگار خلاق بدهيد همان هايي كه روي كارت ويزيت شان مي نويسند: شاعر، نويسنده، ژورناليست و... اگر مچاله تحويل نگرفتيد

۱ نظر:

ناشناس گفت...

سلام. مطلبتون خیلی جالب بود. اگر چه معتقدم در نهایت نخبگان و نوابغ بدون مطالعه در همان خلاقیت بی سمت و سوشان می مانند و گم می شوند.شاید باید هم کلکسیونر بود و هم نخبه. اگر چخه ما هیچکدامش نیستیم.