۱۱ شهریور ۱۳۸۶

فيدرو كارامازوف و فنون زن شناسي

فرزندانم، خوب بچه هاي نازنينم، به حرف هايم گوش دهيد. مي خواهم درباره زنان با شما صحبت كنم. من در عمرم هيچ زني را زشت نيافته ام. اين فرمول عقيده من است. خوب دقت كنيد چه مي گويم. نه نمي توانيد درك كنيد من چه مي گويم. شما هنوز خيلي بچه و نا آزموده هستيد. مثل جوجه اي مي مانيد كه از پوست تخم خود بيرون نيامده است. به عقيده من هر زني سلاح و خصوصياتي دارد كه مخصوص خودش است. فقط بايد كسي باشد كه بتواند مزاياي آن زن را درك كند و اين كار همه كس نيست. شناختن زن هنر مخصوصي است. ديده ايد كه طلا را با محك آزمايش مي كنند؟ همه مردي داراي آن محك نيست. از نظر من هيچ زني زشت و غير قابل تحمل نيست. سكسي كه در او وجود دارد، مردان را به سوي خود مي كشد اما با سكس تنها نمي توان زن ها را شناخت. شما هم مثل همه اين قدرت را نداريد. حتي در پير دخترهايي كه تصاحب نشده اند جاذبه مخصوصي هست كه وقتي انسان انها را مي بيند، تعجب مي كند براي چه تا كنون مردي وجود نداشته كه بتواند امتياز اين پير دختر را كشف كند؟
اليوشا با تو هستم من مادرت تو را زياد دوست داشتم او صفاتي داشت كه در ساير زنان پيدا نمي شد. گاهي به او زياد بي اعتنايي مي كردم، براي اينكه او را به سوي خودم جلب كنم. با خنده هاي هيجان خيز در برابرش به زانو در مي آمدم و دست و پايش را مي بوسيدم. او زياد نمي خنديد در ان وقت ها بود كه احساس مي كردم بحران بيماري اش دارد شروع مي شودو با تجربه دانستم كه او بيمار رواني است
گوش بده تا داستان عجيبي از او برايت نقل كنم. مردي به نام بليواسكي كه مرد ثروتمندي بود گاهي به منزل ما مي آمد و در همان روزهاي اول متوجه شدم كه اين مرد عاشق مادرت شده و با او عشق بازي مي كند. در يكي از روزها در حضور مادرت اين مرد به من يك سيلي زد و چون مادرت را مهربان و آرام مي دانستم، تصور كردم كه از من دفاع خواهد كرد اما از حالت چشمانش دانستم كه در حال بحران شديدي استف بطوري كه فكر كردم ممكن است مرا هم سيلي بزند اما اين طور نشد، با حالت خشم رو به من كرد و گفت
تو چه مرد بي غيرتي هستي. او در حضور من به تو سيلي زد، پس تو مي خواهي مرا به او بفروشي؟
به او گفتم چه بايد بكنم؟
گفت بايد اين اهانت را تلافي كني. برو و او را به نبرد دعوت كن لااقل يكي از شما در دوئل بميرد
دانستم كه حالت بحران رواني اش شديد شده، او را به كليسا بردم و به كشيش سفارش كردم برايش دعا بخواند تا حالت او كمي فرو كش كند ولي به خدا قسم مي خورم كه چون مي دانستم زن بيماري است تا آخرين روزي كه زنده بود به او اهانت جز يك بار
او هميشه دعا مي خواند، شب ها شمايل حضرت مريم را مقابلش مي گذاشت و مشغول دعا مي شد. ديگر مرا به اتاقش راه نمي داد. با خود گفتم فيدرو كارامازوف شايد به اين ترتيب بتواني او را معالجه كني: به او گفتم اين مجسمه مريم را كه در دست داري، بر مي دارم و روي آن آب دهان مي اندازم، ببينم او مي تواند مرا مجازات كند؟
بعد از گفتن اين حرف فكر كردم كه همين دم مرا كتك خواهد زد اما اين طور نبود، بدنش شروع به لرزيدن كرد و در حالي كه اشك مي ريخت، دست هاي خود را روي صورتش قرار داد و با حال ضعف به زمين افتاد
اليوشا چرا اين طور نگاه مي كني چه شده ايوان مي بيني كه مثل مادرش است. يك ليوان آب بياور كمي آب به صورتش بپاش تا از اغما بيرون بيايد
ايوان با خشم گفت
تو اصلا عقل نداري مادر او مادر من هم بوده، اين چه داستاني بود كه تعريف كردي؟
چطور مادر او مادر تو هم بوده، براي چه اين حرف را مي زني، آه يادم آمد به كلي فراموش كرده بودم. حق با توست

۴ نظر:

ناشناس گفت...

هر انسانی یک کتاب است به شرط آنکه بدانی آنرا چطور بخوانی...

ناشناس گفت...

يعني واقعا مردي پيدا مي‌شود كه به درستي بتواند زن را درك كند؟

ناشناس گفت...

آقاي مطلق عزيز
اون متن رو براتون ميل زدم
لطفا ببينين

ناشناس گفت...

برای اینکه واقعا زنها را بشناسید ..سری به اینجا بزنید......
http://zanshenasy.blogspot.com