۰۶ آذر ۱۳۸۶

در هياهوي انگشتهاي شوخي و شايد

دو شعر از زنده ياد ابراهيم رزم آرا

چه مرگت است
چرا تمام نمي كني
همه به آب و آينه و ستاره
الله اكبر
هم پياله هاي من
همه طوطيان شكر شكن شده اند
و من هنوز
روياي ريقوي شاعري خاك بر سرم
خدايا
مرا از جهنم خواب هاي اين مرد
نجات ده


گم
در هياهوي انگشت هاي شوخي و شايد
وقت خواهش يك نشاني
و تنها
مثل غربت يك لهجه در پايتخت

هیچ نظری موجود نیست: