از ابراهيم رزم آرا چه مي توانم بنويسم؟ چه مي توانم بنويسم از لحظه هاي پر نشاط جواني ام كه باآن سوگلي شعر گذشت. تپه هاي عرشلو، باغستان هاي نازلي چاي، قهوه خانه عاشيق دهقان و خانه اي محقر در كوچه پس كوچه هاي پايين شهر اروميه كه شاعري بي قرار را در خود پناه داده بود. هفته اي يك بار آنجا جمع مي شديم، همه شاگردي چنگيز را مي كرديم. خليل شيخلو مي آمد رسول يونان هم گاه و بي گاه و پروانه همسر مهربان ابراهيم كه پاي ثابت جلسه ها بود. چنگيز عباسي بي بديل ترين فيلسوف ادبياتي است كه بعد از آن هم نظيرش را نديدم، حتي بعد از آنكه غربت نشين پايتخت شدم و روزي ام را از نشستن برابر بزرگان هنر و انديشه يافتم. چنگيز راهي نروژ شد تا در دانشگاه اسلو بر كرسي فلسفه تحليل زبان تكيه بزند و روح بي قرار ابراهيم او را به تركيه كشاند و بعد كانادا كه همانجا اين پناه جو مرد تا با مرگش يك بار ديگر بگويد" باراني" نمناك گوشه آويز از ياد مي رود
تا بارانی دوباره
آن چتر تنها خواهد ماند
و بارانی
نمناک گوشهی آویز
از یاد خواهدرفت
مثل من
مثل تو
که تا های هویی دیگر
پشت میزی شاید
یا کنج رؤیایی
آن روزها غزل نو را با يونان مزمزه مي كردم و شعر سپيد را با ابراهيم و خليل، چنگيز پدر بود. پدري شبيه انيشتين، عصبي، مرافه جو و مهربان. نمي شد به اين پدر نزديك شد مگر آنكه منتظر مي ماندي تا به رويت لبخندي زده باشد. اما ابراهيم از سراپايش مهرباني و شعر مي باريد، دوست داشتم مثل او شعرهايم را گردون و آدينه چاپ كنند و معروفي و تويسركاني چيزهايي برايم بنويسند. اين بچه شهرستاني كه با لهجه غليظ آذري حرف مي زد قيامت بود، كتاب خواندن را از او ياد گرفتم، مجله خواندن را از او ياد گرفتم و خيلي چيزهاي ديگر اما اعتراف مي كنم مثل او شاعرانه زندگي كردن سخت است. خيلي سخت. قبل از آخرين سفرش آمد روزنامه
خواهرم يك صد دلاري كه ته كيفش مانده بود بهم داده پاشو بريم فردوسي نقد كنيم و تا تومان آخرش را كيف كنيم. مثل يك بچه زلال بود. شايد از سال ها پيش مي دانست كه مرده است
این پناهجو که در ونکوور است
تا بارانی دوباره
آن چتر تنها خواهد ماند
و بارانی
نمناک گوشهی آویز
از یاد خواهدرفت
مثل من
مثل تو
که تا های هویی دیگر
پشت میزی شاید
یا کنج رؤیایی
آن روزها غزل نو را با يونان مزمزه مي كردم و شعر سپيد را با ابراهيم و خليل، چنگيز پدر بود. پدري شبيه انيشتين، عصبي، مرافه جو و مهربان. نمي شد به اين پدر نزديك شد مگر آنكه منتظر مي ماندي تا به رويت لبخندي زده باشد. اما ابراهيم از سراپايش مهرباني و شعر مي باريد، دوست داشتم مثل او شعرهايم را گردون و آدينه چاپ كنند و معروفي و تويسركاني چيزهايي برايم بنويسند. اين بچه شهرستاني كه با لهجه غليظ آذري حرف مي زد قيامت بود، كتاب خواندن را از او ياد گرفتم، مجله خواندن را از او ياد گرفتم و خيلي چيزهاي ديگر اما اعتراف مي كنم مثل او شاعرانه زندگي كردن سخت است. خيلي سخت. قبل از آخرين سفرش آمد روزنامه
خواهرم يك صد دلاري كه ته كيفش مانده بود بهم داده پاشو بريم فردوسي نقد كنيم و تا تومان آخرش را كيف كنيم. مثل يك بچه زلال بود. شايد از سال ها پيش مي دانست كه مرده است
این پناهجو که در ونکوور است
از سالها پیش مرده بود
این پناهجو که روزی خیابانها و کوچههای شهرش را
این پناهجو که روزی خیابانها و کوچههای شهرش را
کنار دریا میبرد لختاش میکرد
و روی ماسههای داغ میخوابانید
و روی ماسههای داغ میخوابانید
سالها پیش زنده بود
این پناهجو که در ونکوور مهاجر است
این پناهجو که در ونکوور مهاجر است
درکم از حضورش آن قدر پر نمیشود
که در غیابِ جهانی با او نمنم اندوهگین شوم
و آنقدر deliverاست
که فرصت نمیکنم
بنشینم و به جای آنکه بگویم
کمی گریه کنم اندکی به گریه بنشینم
در سرزمینِ آن آینه
بنشینم و به جای آنکه بگویم
کمی گریه کنم اندکی به گریه بنشینم
در سرزمینِ آن آینه
که خود را چسبانده به دیوارِ رو به رو
مردماَش چرا بیرون نمیریزند
آوازهای تلخی دارد این پناهجو
که در ونکوور مهاجر است
گلی سیاه نیست مي گويد
گلی سیاه نیست مي گويد
که شبنمها در صبحاَش میدرخشند میگوید
یا پیشانیِ بلند فلک نیست آسمان پناهجویی
که در ونکوور مهاجر است
آسمان فقط آسمان است
آسمان فقط آسمان است
که میتوان زیرش روزنامه پخش کرد
شاعرم شاعری هامیوپاتاَم من
شاعرم شاعری هامیوپاتاَم من
و یاد میدهم چگونه میشود با برف
حمام آفتاب گرفت
ترانههای ملایمی داشت
این پناهجو
که در ونکوور مهاجراست
از مرگ خاطره چه مي توانم بنويسم، بگذاراين تلخي با من بماند كه مسخ ديروزهاي دور و مه آلود مانده ام
من خسته نیستم هنوز
بیست و پنج زمستان در من باریده
و فرصت برای قد کشیدنام هست به قول مادرم
پناه بر آینه
پس چرا چشمهای من
مثل چشمهای پیرمردی که کودکیهای ناصرالدینشاه را بهخاطر میدارد
مسخ ِ دیروزهای دور و مهالود است؟
یا شناسنامهام قلابی است یا
فرو ریزد این آینه ایکاش
که هرگز دروغ نمیگوید
۳ نظر:
سلام
خسته نباشید!
وبلاگتون خیلی خوبه ، ولی چرا نمی شه سیوش کرد؟
منُ تو غم خودتون شریک بدونید
ممنون خانم ملك محمدي، ادبيات ما سرمايه بزرگي رو از دست داد. گناه ابراهيم و خيلي هاي ديگه تنها اينه كه مثل ما حق ندارن وارد جريان هاي رسانه اي بشن همين وگرنه خيلي ها باز مثل ابراهيم خيلي خيلي بلند قد تر از خيلي هايي هستن كه براي مرگشون زمين و آسمون رو به هم مي ريزيم
ارسال یک نظر