۰۷ مرداد ۱۳۸۶

گفت و گو با جي.دي سلينجر 1

پيرمرد بلند قد كه از جيپش پياده شد فهميدم خود ناكسشه، داد زدم جي. دي! جي. دي سلينجر! سرش را برگرداند و از روي شانه نگاهم كرد. بعد مثل ديوانه ها در جيپش را محكم كوبيد و فرار كرد. تا به حال نديده بودم پيرمردي با آن قد و قواره دراز اين طور بدود مثل بچه اي كه اجنه ديده باشد. پاك خرفت شده ام. من كه مي دانستم او در تشخيص ژورناليست ها شامه اي مثل سگ دارد، حق نداشتم اين طوري بي مبالات صدايش بزنم. از طرفي هم مي خواستم مثل يك آدم سر به راه و با همان صداقت ذاتي با سلينجر روبه رو بشم. ولي خب كار از كار گذشته بود و من مجبوربودم آخرين حربه را هم تست بزنم: ديوار خانه همسايه! كاري كه قبلا آزمايش شده بود و تا حدودي هم جواب داده بود. مي دانستم الان پير زني با موهاي وزوزي كه به كله اش چسبيده در را باز مي كند و از اينكه با نردبام از ديوار حياط شان بالا بروم امتناع مي كند، با اين همه بايد عرض كنم كه من اصول مخ زني را خوب بلدم به ويژه اگر طرف حساب يك پير زن باشد. آخ نمي دانيد كه چقدر عاشق پير زن ها هستم، مخصوصا پير زن هاي چاق و حراف، براي شان مي ميرم باور كنيد، جدي مي گم. خب اين بار هم توانستم موفق شوم:
از نردبام كه بالا رفتم چشمم به يك باغ بزرگ افتاد و پيش از اينكه بخواهم خانه ويلايي يك طبقه سلينجر را وارسي كنم يا دنبال چشمه و تاكستانش بگردم كه مي دانستم شراب مصرفي اش را از انگور هاي همان موستان تهيه مي كند، بدون درنگ خواستم كه اتاق سيماني اش را ببينم: اتاقي كه تنها پنجره اش رو به آسمان است. گويي سال هاي سال بود كه اين اتاق را مي ديدم، اتاق كار جي. دي . سلينجر را و تمام زواياي آن را مي شناختم. حتي مي دانستم در كدام سمت حياط است: دقيقا پشت ديواري كه من از آن بالا داشتم خانه اش را تماشا مي كردم، خانه پسر نامرئي.
مي دانستم خانه مجهز به دوربين هاي مخفي و سيستم هاي پيشرفته دزدگير و اين جور چرنديات است. شك نداشتم دارم با جان خودم بازي مي كنم، مگر از آن ديوارهاي چهار متري مي شود به راحتي پريد پايين؟ فكرش را كرده بودم، طناب را از روي شانه ام برداشتم، قلاب را به لبه ديوار محكم كردم و سر خوردم پايين. آن بالا كه بودم براي آخرين بار قيافه پيرزن را نگاه كردم. داشت با چشم هايش مي گفت:"اين هم روش جديدي از زندگي نامه نويسي است، پسرم! من از طرف همه مردم دنيا به ويژه آمريكايي هايي فضول از شما متشكرم." داشتم چيزهايي را كه در اتاق سلينجر ديده بودم در ذهنم مرور مي كردم:" يك صندلي چوبي كه مي دانستم خودش عادت دارد آنها را براي نوشتن بسازد و با باسن چروكيده اش روي شان بنشيند و مشغول نوشتن شود، يك ميز بدريخت و زمخت چوبي كه تقريبا با تخته پاره درست شده و يك ماشين تايپ با 10- 12 بسته سيگار و چند زيرسيگاري! اما چشمتان روز بد نبيند آن پيرمرد باسن چروكيده دراز كه چند دقيقه پيش از من فرار مي كرد و مثل بچه ها مي دويد، هيچ ربطي به اين گانگستري نداشت كه با كلاه نقاب دار قرمز رنگ(همان هايي كه براي شكار روي سر مي گذارند) و اسلحه دو لول رو به رويم ايستاده بود. فكر همه چيز را كرده بودم جز اينكه آن مادر قحبه بخواهد همانجا سينه كش ديوار تيربارانم كند. باور نمي كنيد از ترس شروع كردم به تركي لازي حرف زدن:" بن بو داغين مارالي يام / آوجو وورموش يارالي يام"
يعني من آهوي همين كوهم / شكارچي مرا زده و زخمي ام. مي دانستم سلينجر با نه زبان مرده بي وقفه حرف مي زند، زبان هايي كه جمعيت متكلمين آن روي هم رفته به 150 هزار نفر در دنيا نمي رسد. من هم ناخودآگاه سراغ يكي از همين زبان هاي مرده رفتم اما چرا تركي لازي؟ خودم هم نمي دانم. مي توانستم كردي محكي كه چند روستا در ايلام با آن حرف مي زنند را انتخاب كنم يا با همين انگليسي دست و پا شكسته اي كه بلدم اداي لهجه جنوبي هاي نيويورك را در بياورم ولي ناخودآگاه كلمات تركي لازي به زبانم آمد: نوعي گويش تركمني – استانبولي كه فقط 40 هزار نفر از عشاير سواحل درياي سياه با آن حرف مي زنند:
- مي تواني با همين زبان داستاني بنويسي كه سالي 250 هزار تيراژ داشته باشد و تمام مردم دنيا با تمام زبان هاي زنده و مرده آن را بخوانند؟
- بله بله مي توانم جان مادرت رحم كن
دو تير روي سرم شليك كرد و من غش كردم. ادامه دارد

هیچ نظری موجود نیست: