۰۱ مرداد ۱۳۸۶

ركاب بزن همسفر

ركاب بزن همسفرايده سفر در ۳۱ خردادماه سال ۱۳۸۳ به ذهنشان رسيد، روزي كه به نمايشگاه رفته بودند و رضا براي همسرش توضيح داده بود كه با دوچرخه دوركابه چه كارها نمي شود كرد. آنها دوچرخه را خريدند و تا به خانه برسند هزار و يك فكر به سرشان زد. هما گفت: دوچرخه سروش كوچك است، يك دوچرخه بزرگ تر برايش مي خريم، مثلاً ،۲۶ زينش را هم پايين مي آوريم كه راحت ركاب بزند، بعد هم مي رويم چيتگر تمرين. رضا شاداب تر از هميشه بود و سر از پا نمي شناخت، چون او هم مثل هما عاشق سفر بود.
-سفر زندگي از كجا آغاز شد؟
-روزي كه هما در آمفي تئاتر دانشكده روانشناسي دانشگاه علامه «غزل زندگي» را خواند.
سروش دنبال حرف پدر را مي گيرد و مي گويد:«توي خونه ما تنها يه تابلو هست اونم همين شعر مامانمه كه بابا خيلي خوشگل قابش كرده.»
عصر همان روزي كه دوچرخه را خريدند، هر سه قول دادند هم تيمي هاي خوبي براي هم باشند و آرام آرام خود را براي سفر دور دنيا آماده كنند. سروش مي خواهد در اين سفر پائلو كوئيلو نويسنده نامدار برزيلي را ببيند و همين طور زين الدين زيدان و مسجد اياصوفيا. براي تمامي اعضاي اين تيم سه نفره ديدن آدم ها در اولويت است و بعد اماكن و طبيعت .اما اين موضوع براي هما اهميت ويژه اي دارد. تمرين جدي را همان سال ۸۳ آغاز كردند و فاصله قائم شهر تا گرگان را ركاب زدند، بعد هم شبستر- اروميه و حالا هم كه از سفر ۵۰۰ كيلومتري گرگان- رشت برمي گردند و درست روبه روي من نشسته اند. بازوان پسر و دست هاي پدر در آفتاب سوخته و به رنگ تيره درآمده است. هما مي گويد: من كه نسوخته ام چه طور ثابت كنم همسفر بوده ام؟
راست هم مي گويد، آفتاب سوختگي دليل خوبي براي همسفر بودن نيست.
- از جايي كمك گرفتيد؟
- خير
- چه قدر خرج كرديد؟
- يك و نيم ميليون كه هم هزينه هفت روزه سفر بود و هم فيلمبرداري
- به خاطر چه؟
- ما به شعارهايمان ايمان داريم: «با عشق و همدلي و پويايي در خانواده، زندگي را شاد و زيبا بسازيم.»
رضا هفت روز تمام كركره مغازه اش را پايين مي كشد و هيچ سفارشي را براي خريد لوازم جشن تولد پاسخ نمي دهد، يك ميليون و پانصد هزار تومان هزينه مي كند، در اولين لحظه حركت دوچرخه شان زير كاميون مي رود، زانوي پسر در ميانه راه زخمي مي شود و ... تا اين شعار به گوش همه برسد كه مي توان با عشق و همدلي زندگي را جور ديگري ديد.
هما مي گويد: از گرگان بيرون نرفته بوديم كه با كاميون تصادف كرديم، خوشبختانه ما پرت شديم كنار جاده ولي دوچرخه نياز به تعمير اساسي پيدا كرد. مرتب هم از تهران به ما زنگ مي زدند و احوالمان را مي پرسيدند، يك ساعت بعد دوچرخه پنچر شد ولي به هيچ كس نگفتيم چه اتفاقي افتاده چون وقتي از دست ديگران كاري ساخته نيست بهتر كه انرژي منفي هم به آنها ندهيم كه البته بازخورد اين انرژي منفي حال خود آدم را بدتر مي كند.
- دو زوج روانشناس! پس بايد زير و بم افكار هم را خوب بشناسيد.
- همين طور است، اما رضا نتوانست بعد از ازدواج درسش را ادامه دهد.
رضا وارد گفت وگو مي شود:
- من به نفع شما كنار نرفتم.
- ولي نوبت را به من داديد.
- دوست داشتم ادامه دهيد و موفق شويد، همين.
تا رضا غزل هما را روي كاغذ برايم بنويسد چند بار حرفم را مزمزه مي كنم و بالاخره مي پرسم :هما خانم هيچ وقت دوست داشته ايد شما سكان را در دست بگيريد و رضا پشت سرتان ركاب بزند؟ هما بي آن كه اخم كند مي گويد:« من به غيرممكن ها فكر نمي كنم، محدوديت هاي خودم را پذيرفته ام، ما كه نمي خواهيم خبرساز شويم، از طرف ديگر هيچ وقت مأيوس نيستم. من زني نابينا هستم، اما مي توانم پشت سر رضا ركاب بزنم و از برخورد با آدمها، فرهنگ ها و طبيعت لذت ببرم.» رضا شعر هما را روي ميز مي گذارد:
مي توان از گل سرخ و پيچك
دامني ساخت بر اندام بهار

هیچ نظری موجود نیست: