۰۷ مرداد ۱۳۸۶

اشارتگري بي معني به نشانه اي گريزنده

من اشارتگري بي معني ام كه به نشانه اي گريزنده اشاره مي كند. آيا نام اين فيگور را مي توانم تفكر بگذارم؟
هولدرلين شعري دارد به نام" منموزين، ايزدبانوي خاطره" كه با همين اشاره بي معني رودخانه را خلاف جريان آب شنا مي كند تا هومر تا ايلياد، به اميدي كه به سرچشمه تفكر برسد. آيا مي رسد؟
مارتين هايدگر سال 1951- 1952 با الهام(چه كلمه بي معنيي) از اين شعر، 10 درس گفتار را در دانشگاه فرايبورگ براي ترم زمستاني دانشجويان ارائه مي دهد كه مجموعه اين 10 ساعت درس گفتار در كتابي با عنوان "تفكر چيست" از سوي انتشارات توبينگن در سال 1954 به چاپ رسيده است. برخي از اين درس ها را بيش از 10 بار خوانده ام و هر بار بيش از پيش خود را در فضايي تهي احساس كرده ام. خواندن آن را به شما سفارش نمي كنم زيرا هر بار كه چشم تان روي نوشته باشد شانه به شانه هايدگر قدم خواهيد زد، چه حس خوبي! اما به محض بستن كتاب نه از هايدگر و نوشته هايش خبري خواهد بود و نه از آن چيزي كه تا كنون نامش را تفكر گذاشته ايد، در اين تهي عظيم تنها يك جمله از نيچه پژواك خواهد شد: كوير بزرگ و بزرگ تر مي شود
ما هنگامي به آن چه تفكر ناميده مي شود، دست مي يابيم كه خود مستقلا فكر كنيم. براي آن كه چنين تلاشي به موفقيت برسد، بايد آماده يادگيري نحوه ي تفكر باشيم
به محض آنكه خود را وقف اين يادگيري كنيم و اين امر را بپذيريم، پيشاپيش نيز اذعان كرده ايم كه هنوز قادر به تفكر نيستيم." هايدگر هم مي خواهد مثل هولدرلين به سرچشمه رازآميز يا تفكر آميز برسد. آيا مي رسد؟
انديشه برانگيزترين امر در زمانه انديشه برانگيز ما اين است كه ما هنوز فكر نمي كنيم
بي خيال هايدگر. مي خواهم شعر هولدرلين را با ترجمه فرهاد سليماني بياورم
ما نشانه اي بوده ايم، بي تعبير
ما بي درد بوده ايم و چه بسا
زبان خويش را در غربت از دست داده ايم
آن گاه كه به راستي در آسمان
جدالي سخت بر سر انسان
برپاست
ماه هاي تابان از ميان مي روند
دريا نيز چنين مي گويد
و رودهاي خروشان
خود بايد مسير خويش را بيابند
بي شك
اما كسي هست
كسي كه قادر است
هر روزه اين همه را تغيير دهد
او را كمتر به قانوني نيازست
صداي رقص برگ ها و درختان بلوط در باد به گوش مي رسد
در باد
و سپس در كنار عطر شراب
زيرا آن آسمانيان قادر به انجام هر كاري نيستند
و در حقيقت موجودات فاني به هر روي به پرتگاه مي رسند و پژواك صدايي
بازمي گردد
با آن ها
زمان به درازا مي كشد
اما
حقيقت رخ خواهد داد
اما عشق چگونه خواهد بود؟ نور خورشيد را
زمين و برگ هاي خشكيده را ببينيم
و جنگل ها را با سايه اي در ژرفا
كنار تاج قديمي برج ها
از بام ها دود برمي خيزد
به آرامي
چكاوك ها سرگردان در آسمان مي خوانند
و روز هنگام رمه ها هميشه- سر به زير آسمان در چراگاه ابرها مي چرند
و برف همچون گل هاي بهاري
مي شكفد
آن موجود فاخر هرجا كه باشد
به چشم مي آيد
با چمنزار سبز قله هاي آلپ مي درخشد
نيمي اينجا و نيمي آنجا و آن گاه
سخن از صليب در ميان و
يكباره قانون در راه
براي مردگاني كه بر تن جاده هاي بي رحم افتاده اند
آواره اي و مردي ديگر، اما اين چه حكايتي است؟
كنار درخت انجير
آشيل محبوب من جان باخته
و جسد آژاكس همچنان بر خاك
در كنار سرداب ها، كنار دريا
و چشمه ها، در همسايگي صحراي اسكاماندروس
آژاكس جسور، جسور از نبوغ خويش
در زوزه ي باد دور از جزيره ي موطن خويش، سالاميس و
به عادتي دلنشين در غربت جان باخته
اما پاتروكلوس در جوشن پادشاهي
و
بسيار ديگري نيز
به دست خويش از پاي درآمدند
خيل اندوه زدگان نيز با شهامتي افسار گسيخته
اما به اجبار خدايان
سرانجام، ديگران در صحنه تقدير بودند، در ميان نبرد. به راستي
آنان آسمانيان نيز از كشتار آزرده خاطرند
هنگامي كه كسي را پرواي جان خويش نيست
و اجبار جان مي دهد
و همان لحظه اندوهش از ميان مي رود

هیچ نظری موجود نیست: