دست مي كشم روي تاول هاي مغزم و زائده هاي چركي روحم را لمس مي كنم ، زبر و پرزدارند مثل زخم هاي زرد و كبرمه بسته اي كه بعد از شنا در رودخانه اي كثيف و آلوده روي سر آدم رشد مي كند. به صداي نفس هام گوش مي دهم قلبم در مغزم مي تپد ، پنجره را باز مي كنم و اتومبيل ها از وسط اتاقم رد مي شوند.
بايد در انباري چيزي باشد كه تاول هاي مغزم را بتركاند و زردآب از چشم هايم جاري شود ، تصويري مبهم از شليك گلوله به مردي زمخت و بد قواره در ذهنم مي ريزد نامش مي تواند لني باشد ، مردي كه يكسره دسته گل به آب مي دهد و موش ها و توله سگ ها را هنگام ناز كردن خفه مي كند. دست خودش نيست او موش ها و توله سگ ها و خرگوش ها را دوست دارد ، به مخمل هم علاقمند است از هر چيز نرم خوشش مي آيد مثل دامان مخملي زن كورلي.
حالا لني هنگامي كه آفتاب از دره بالا مي رود ، كنار رود مي نشيند و به آرزوهاي دور خيره مي شود تا نيمه عاقل او مغزش را از پشت نشانه برود.
***
آنها بلندگو را درست وسط اتاقم گذاشته اند تا شيون زنان و يا حسين مردان تاول هاي چركي مغزم را بتركاند اما جمجمه من پر از پژواك گلوله اي است كه مردي زمخت را كنار رود بي حال كرد. طاقت نمي آورم و گريه مي كنم ، زردآب از چشم هايم بيرون مي ريزد و آرام آرام روي كتاب چكه مي كند.
***
حميد مي گفت به ميدان هفت تير نرسيده بودم كه احساس كردم قلبم را داخل كيسه اي انداختند و محكم در آن را بستند. گوش كردم نمي زد اما تكه اي رگ بي خون آن را از سينه ام آويزان كرده بودو قلبم با كيسه اي نايلوني داخل سينه ام تاب مي خورد و به ديواره ها كوبيده مي شد. دوباره گوش كردم ، نفس هم نمي كشيدم اما بي آنكه دست خودم باشد لابه لاي آدم ها مي لوليدم و به سمت هفت تير پيش مي رفتم ، درست مثل ني تو خالي ، درست مثل كالبدي بي جان ، بعد موج ها از دور دست خيز برداشتند و با صداي سبحان الله به صخره كوبيدند.
***
به دعوت فارس باقري رفتم كه "ديدار" را در سايه ببينم ، در ان مرده ها زندگي را روايت مي كردند ، گفتم فارس چه دليلي دارد مرده ها حرف بزنند؟ چيزي نگفت و سيگاري گيراند. چراغ ها را كه روشن كردند ، ديدم سناپور رديف جلو نشسته ، گفتم سلام. به ذهنش فشار آورد و چند بار خاطراتش را مرور كرد ، يادش رفته بود آن روز تمام خيابان جمهوري را براي پيدا كردن پيراشكي رفته بوديم و برگشته بوديم . شك كرد ، مثل كسي كه دوستي مرده را در سالن تئاتر ديده باشد. من هم از "نيمه پنهان" او چيزي در ذهنم نمانده است ، جز همان سكوي سيماني دانشكده و يا شايد هم كاناپه اي كه دختري با وقار روي آن نشسته است. فكر مي كنم نامش سيمين باشد ، چه اهميتي دارد.
***
طوري مي خزم توي انباري كه همسايه اي مرا نبيند ، آنها هر لحظه ممكن است دست مرا بگيرند و ببرند آن وسط تا فرياد بكشم و زائده هاي روحم را بكوبم ، مي دانم چقدر عميقا برايم نگرانند ، آنها هر روز به تاول هاي مغزم نگاه مي كنند كه آرام آرام دارد جمجمه ام را شكاف مي دهد و زردآب چركيني كه از چشم هايم جاري است.
مي دوم سمت انباري و با عجله مي خزم لاي قفسه كتاب هاي گرد گرفته. مي ايستم تا نفسم... هنوز صداي گلوله مي آيد.
***
چقدر بي قواره و وحشي تاخته ام ، شايد اين زائده هاي پرزدار و زخم ها و تاول ها از همين دويدن هاي يك نفس باشد. بايد دوباره برگردم به اسطبلي كه خسته مردان بعد از يك روز بوجار طاقت فرسا آنجا جمع مي شدند و تخته نرد بازي مي كردند ، به زني لوند كه با دامني مخملي در آستانه در مي ايستاد ، به سورتمه هايي كه سگ ها در برف و يخ مي كشيدند و تبعيدي ها را با گوي هاي آهنين و غل و زنجير به اردوگاه مي بردند ، به روده هاي گوسفند كه مردان وامانده اردوگاه پر از شراب مي كردند و بعد از حمام به دور كمرشان مي پيچيدند تا كريسمس آينده را جشن بگيرند و بد مستي كنند. به سياهي كه كمرش شكسته بود و همان طور كه روي تخت پر از كاه دراز مي كشيد ، كف دستش را روغني مي كرد و به پشتش مي ماليد.
بي آنكه فهميده باشم دستم دراز مي شود به سمت دفترهاي مالده لائوريس بريگه ي راينر ماريا ريلكه. سال ها پيش آن را از مهدي غبرائي هديه گرفته بودم"به ياد فرهاد، براي نوشين ، سارا و صبا" جايي دور در خيابان پيروزي بود ، گمان مي كنم. خانه اي پاكيزه و پر از ملحفه هاي سفيد ، جايي شبيه مرده شوي خانه كه نمي شود با كفش روي كاناپه اش نشست.
***
گفتم حميد شايد اين چيزهايي كه تو مي گويي تاثير شكنجه باشد ، من آدم هايي ديده ام كه بعد از 40 سال هنوز شكنجه مي كشند وگرنه آدمي مثل تو كه گيدنز و سارتر و ماركس را بلعيده چطور مي تواند به اناالحق برسد؟
گفت راست مي گويي شكنجه مرا كشت ، من سال هاست كه مرده ام نه تخيلي ، نه رويايي ، نه آرزويي ، مي داني اين من نيستم كه با تو حرف مي زنم اين چيزي كه تو مي بيني يك ني تو خالي است من همان جا مانده ام كه امواج از دور با صداي سبحان الله به صخره هايش مي كوبند تا ابد هم خواهم ماند آدم ها يك با مي ميرند من ديگر نخواهم مرد چون اصلا متولد نشده ام درونم مثل مشك است يكسره در تلاطم يكسره در قبض و بسط نه من اينجا نيستم شكنجه مرا كشته است.
***
روبروي پنجره مي ايستم تا تمام اتومبيل ها وارد اتاقم شوند ، از من بگذرند ، از زواياي زائد روحم از تاول هاي چركين مغزم ، سيلاب مي شود چشم هايم
بايد در انباري چيزي باشد كه تاول هاي مغزم را بتركاند و زردآب از چشم هايم جاري شود ، تصويري مبهم از شليك گلوله به مردي زمخت و بد قواره در ذهنم مي ريزد نامش مي تواند لني باشد ، مردي كه يكسره دسته گل به آب مي دهد و موش ها و توله سگ ها را هنگام ناز كردن خفه مي كند. دست خودش نيست او موش ها و توله سگ ها و خرگوش ها را دوست دارد ، به مخمل هم علاقمند است از هر چيز نرم خوشش مي آيد مثل دامان مخملي زن كورلي.
حالا لني هنگامي كه آفتاب از دره بالا مي رود ، كنار رود مي نشيند و به آرزوهاي دور خيره مي شود تا نيمه عاقل او مغزش را از پشت نشانه برود.
***
آنها بلندگو را درست وسط اتاقم گذاشته اند تا شيون زنان و يا حسين مردان تاول هاي چركي مغزم را بتركاند اما جمجمه من پر از پژواك گلوله اي است كه مردي زمخت را كنار رود بي حال كرد. طاقت نمي آورم و گريه مي كنم ، زردآب از چشم هايم بيرون مي ريزد و آرام آرام روي كتاب چكه مي كند.
***
حميد مي گفت به ميدان هفت تير نرسيده بودم كه احساس كردم قلبم را داخل كيسه اي انداختند و محكم در آن را بستند. گوش كردم نمي زد اما تكه اي رگ بي خون آن را از سينه ام آويزان كرده بودو قلبم با كيسه اي نايلوني داخل سينه ام تاب مي خورد و به ديواره ها كوبيده مي شد. دوباره گوش كردم ، نفس هم نمي كشيدم اما بي آنكه دست خودم باشد لابه لاي آدم ها مي لوليدم و به سمت هفت تير پيش مي رفتم ، درست مثل ني تو خالي ، درست مثل كالبدي بي جان ، بعد موج ها از دور دست خيز برداشتند و با صداي سبحان الله به صخره كوبيدند.
***
به دعوت فارس باقري رفتم كه "ديدار" را در سايه ببينم ، در ان مرده ها زندگي را روايت مي كردند ، گفتم فارس چه دليلي دارد مرده ها حرف بزنند؟ چيزي نگفت و سيگاري گيراند. چراغ ها را كه روشن كردند ، ديدم سناپور رديف جلو نشسته ، گفتم سلام. به ذهنش فشار آورد و چند بار خاطراتش را مرور كرد ، يادش رفته بود آن روز تمام خيابان جمهوري را براي پيدا كردن پيراشكي رفته بوديم و برگشته بوديم . شك كرد ، مثل كسي كه دوستي مرده را در سالن تئاتر ديده باشد. من هم از "نيمه پنهان" او چيزي در ذهنم نمانده است ، جز همان سكوي سيماني دانشكده و يا شايد هم كاناپه اي كه دختري با وقار روي آن نشسته است. فكر مي كنم نامش سيمين باشد ، چه اهميتي دارد.
***
طوري مي خزم توي انباري كه همسايه اي مرا نبيند ، آنها هر لحظه ممكن است دست مرا بگيرند و ببرند آن وسط تا فرياد بكشم و زائده هاي روحم را بكوبم ، مي دانم چقدر عميقا برايم نگرانند ، آنها هر روز به تاول هاي مغزم نگاه مي كنند كه آرام آرام دارد جمجمه ام را شكاف مي دهد و زردآب چركيني كه از چشم هايم جاري است.
مي دوم سمت انباري و با عجله مي خزم لاي قفسه كتاب هاي گرد گرفته. مي ايستم تا نفسم... هنوز صداي گلوله مي آيد.
***
چقدر بي قواره و وحشي تاخته ام ، شايد اين زائده هاي پرزدار و زخم ها و تاول ها از همين دويدن هاي يك نفس باشد. بايد دوباره برگردم به اسطبلي كه خسته مردان بعد از يك روز بوجار طاقت فرسا آنجا جمع مي شدند و تخته نرد بازي مي كردند ، به زني لوند كه با دامني مخملي در آستانه در مي ايستاد ، به سورتمه هايي كه سگ ها در برف و يخ مي كشيدند و تبعيدي ها را با گوي هاي آهنين و غل و زنجير به اردوگاه مي بردند ، به روده هاي گوسفند كه مردان وامانده اردوگاه پر از شراب مي كردند و بعد از حمام به دور كمرشان مي پيچيدند تا كريسمس آينده را جشن بگيرند و بد مستي كنند. به سياهي كه كمرش شكسته بود و همان طور كه روي تخت پر از كاه دراز مي كشيد ، كف دستش را روغني مي كرد و به پشتش مي ماليد.
بي آنكه فهميده باشم دستم دراز مي شود به سمت دفترهاي مالده لائوريس بريگه ي راينر ماريا ريلكه. سال ها پيش آن را از مهدي غبرائي هديه گرفته بودم"به ياد فرهاد، براي نوشين ، سارا و صبا" جايي دور در خيابان پيروزي بود ، گمان مي كنم. خانه اي پاكيزه و پر از ملحفه هاي سفيد ، جايي شبيه مرده شوي خانه كه نمي شود با كفش روي كاناپه اش نشست.
***
گفتم حميد شايد اين چيزهايي كه تو مي گويي تاثير شكنجه باشد ، من آدم هايي ديده ام كه بعد از 40 سال هنوز شكنجه مي كشند وگرنه آدمي مثل تو كه گيدنز و سارتر و ماركس را بلعيده چطور مي تواند به اناالحق برسد؟
گفت راست مي گويي شكنجه مرا كشت ، من سال هاست كه مرده ام نه تخيلي ، نه رويايي ، نه آرزويي ، مي داني اين من نيستم كه با تو حرف مي زنم اين چيزي كه تو مي بيني يك ني تو خالي است من همان جا مانده ام كه امواج از دور با صداي سبحان الله به صخره هايش مي كوبند تا ابد هم خواهم ماند آدم ها يك با مي ميرند من ديگر نخواهم مرد چون اصلا متولد نشده ام درونم مثل مشك است يكسره در تلاطم يكسره در قبض و بسط نه من اينجا نيستم شكنجه مرا كشته است.
***
روبروي پنجره مي ايستم تا تمام اتومبيل ها وارد اتاقم شوند ، از من بگذرند ، از زواياي زائد روحم از تاول هاي چركين مغزم ، سيلاب مي شود چشم هايم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر