۰۲ مرداد ۱۳۸۶

طعم شعر مي دهد ويراني

او متولد ۱۹۵۹ استانبول و تحصیل کرده علوم سیاسی است ، مدتي نويسنده آگهي هاي تبليغاتي بود و پس از آن در مجله لمان كار كرد
مجموعه
دوباره عاشق شدي ۱۹۹۲ ، شرم دارد از روبرو شدن ۱۹۹۸
ارسوز در اتوبيوگرافي سمبليكي زندگاني اش را اين گونه توصيف مي كند
"وقتي دانش آموز بودم نويسنده شدن تنها آرزويم بود اما اين آرزو هيچ گاه پروژه اي جدي نبود
همسرم يك ايدئاليست است وبا آن پيوندهاي عميقي دارد.او مثل يك خانم فرنگي تمام عيار روزگارش را در دانسينگ ها مي گذراند و در نمايشنامه هاي راديويي گريه مي كند. براي او ايدئاليسم تصويري از يتوپياست ، تصويري كه هميشه بايد روي ميز كارش باشد اما پدرم يوتوپيا را بهتر از همسرم درك مي كند ، مي فهمد و با آن زندگي مي كند.
جزمي ارسوز محكوم به ويراني است ، من از ويران شدن خويش لذت مي برم. اين نوعي از خود آزاري نيست بلكه بناي روحم را اينچنين سرشته اند. ويراني طعم شعر مي دهد. آنگاه كه پايم ليز مي خورد و يا يك نفر مزد كارم را از چنگم بيرون مي آورد ، به خودم مي گويم: ها! تمام شد ، حالا ديگر تويي و جزمي ارسوز. من هم چنانكه ويران مي شوم با خويش ملاقات مي كنم."

"آتش بزن خيالت را"

عشق مي كشد تو را
به خانه سال هاي دور
پدري بي زبان ، مادري فرسوده
همين و بس
حالا
آتش بزن خيال و گرم كن خانه را
اين اتاق بزرگ جاي ماندن نيست
گوش كن صدايشان مي آيد
پدر ، مادر
پيوندي اشتباه بريد پايشان را از زمين

"عشق را تنهايي محبوبم"

تفسير نمي شود محبوبم
با وجب هاي من و تو عشق
تلخ نخستين است ، دردي وحشي
مي آيد و به چيزي كهنه بر مي خورد در ما
پرده اي كنار مي رود و آغاز مي شود سفر
در اين سفر قرارداد ، پول ، تعرفه
چشم داشت ، اقساط ، كار
از مادران و ترس ها خبري نيست
عشق است كه حقيقت دارد محبوبم.
تسليم عشق ديگري مي شود انسان
مي آغازد فهمش را از ژرفناي درون
روبرو مي شود با احساسي نو
و سنگين مي شود كوله بارش از ملاقات با خويش

ايستاده بيرون از دنيا و در ميانه
از او لبريز
حس آنكه آتش گرفت در نهر مقدس گانژ
زني كه در خيابان هاي نيويورك در كلبه اي كارتوني
تمام تنهايي برهنه اش براي اوست
مثل يك امانت
و اگرچه باز تنهاست...
عشق را كه خوشايند نيست آلوده به فرهنگ محبوبم!
آن تلخ نخستين آميخته با خون مان
و دردي كه وحشيتو نزديك تري به آن حقيقتي كه ناتوان از نوشتنش كتاب ها
باور كن
چه كسي گفته بود مرور مي كنم خاطره را
عشق براي داشتن كه نيست ، تلخ نخستين است انگار.
با همين دليل ساده در جواني خويش
عشقي بزگ داشتم سال هاست.
خواب نمي رود كه در چشمم
نم كه نمي نشيند بر لب هام
مي پيچد آن تاريك در تمام شهر شب ، خيابان هاي اندوه
بيدار مي خواهد انسان را در خواب
بيدار مي شوند با سوزشي عميق در جانم
عشق چه بسيار كهنه است محبوبم!
اين گونه مي گذرد در آن كودكي هامان
و كودكي هاي آن ها كه دوست شان داشته ايم...
تمام مي شود بي پولي هاي مدام ، نامادري هامان ، پدران كوتاه

و عشق مي خرد تمام آن ها را براي گذشته هاي دور
تمام آن نخستين تلخ ، درد وحشي...
انسان در بي چرا اسير مي شود گاه نا اميدي را
نه راه پيش كه فهمانده باشد به كسي
كه راه پس كه ببخشد و بگريزد
حبس مي شود در خانه و يا
ساحل ها و درياها فرايش مي خوانند
و انسان كه نمي فهمد در بسته را
شايد
ترسيده باشد از زندگاني خويش
در جايي دور خيلي دور
و اين سوختن ، فصل هاي شكست ، خروار سال ها
واژگون مي شود بر سر انسان
مثل انتشار يك خطا
ما نيز محبوبم
يا نبوده ايم محبوس زمانه، نا اميدي را
و نفس مي كشيم در خانه
يا درياها و ساحل ها فرامان مي خوانند
ما ترس هاي ديگران را حمل مي كنيم
و ديگران ترس هاي ما را
شكست هامان را ، نااميدي هامان را...
صبح مي شود و ساعتي ديگر
پول ، تعرفه ، قرارداد ف چشم داشت
كار ، مادران و ترس ها ، سر مي گيرند از نو
كه بيايند و بگذرند
عشق نيست و هيچ نبوده است محبوبم.
خورشيد را آماده باش
تلاش كن براي فراموشي
عشق ما را اطمينان داده از جادوي خويش
رازهايش ، جسارتش و فرزانگي
پس خواهد گرفت آن تلخ نخستين و درد وحشي را
درون مان سرد از اين اتفاق خواهد شد
و باز خواهد گذشت
زود باش معطل نكن
لحظه اي بعد يار خواهي داشت
عشق را تنهايي محبوبم

هیچ نظری موجود نیست: