۰۷ مرداد ۱۳۸۶

گفت و گو با جی. دی. سلینجر 2

گفت و گو با جي. دي. سلينجر به لعنت خدا هم نمي ارزد. باور كنيد جدي مي گويم، به اين موضوع كاملا واقفم اما دوست داشتم مرتكب چنين خريتي بشوم. من آدم ديوانه اي هستم، پاك ديوانه ام. يك بار با بچه ها شرط بندي كردم كه از آن يارو اسمش چي بود كه خانه اش هم در خيابان گاندي است وشاملو همه اش مي گفت استاد، گفت و گو بگيرم. كاري كه به ذهنم رسيد اين بود كه بروم در خانه اش و زنگ بزنم، بيرون كه آمد گفتم من حال بدي دارم و فكر مي كنم كمي فشارم افتاده باشد، شما بايد به خاطر انسانيت به من كمك كنيد. وقتي وارد آپارتمانش شدم بلافاصله كف اتاق دراز كشيدم و پاهايم را گذاشتم روي كاناپه. جريانش مفصل است و من الان حوصله تعريف كردنش را ندارم ولي قسم مي خورم وقتي روزنامه جوان بودم با همين كلك ها گفت و گو چاپ مي كرديم چون وقتي اسم جوان مي آمد همه دماغشان را مي گرفتند. يك بار هم رفتم خانه يوسفعلي راهم نداد بعد مجبور شدم پنجه پايم را بگذارم لاي لنگه در و هولش دهم. وسط حياط تهديدم كرد كه واكمنم را پرت مي كند توي حوض اما من عين خيالم نبود. گفتم تا درمورد رابطه سياست و ادبيات حرف نزني نمي روم بيرون. پاك ديوانه ام به خدا آدم عاقل كه از اين كارهاي مسخره نمي كند منظورم اين است كه آدم عاقل كه توي روزنامه جوان كار نمي كند اما اين بار فرق مي كرد سلينجر يك شكارچي است يك شكارچي خوك.
گفتم كه توي حياط با آن قيافه مسخره چطور جلوي من ايستاد و دو تا تير روي سرم شليك كرد. بعد فهميدم كه معني دو تا تير اين بوده كه " يارو خوديه". قبل از اينكه كاملا به هوش بيايم احساس كردم كه روي كاناپه دراز كشيده ام. بعد شروع كردم به ورانداز كردن اتاق از زير پلك هام. دسته هاي مبل را انگار سگ جويده بود. جي. دي درست روبه رويم نشسته بود با يك لبدوشامبر گشاد جلف گل درشت. پشم و پيله سينه چاله چوله اش حال آدم را به هم مي زد. اتاق تقريبا بوي شاش مي داد. از صرافت گفت و گو افتاده بودم و همين كه زنده بودم جاي خوشحالي داشت اما ويرم گرفته بود كه سلينجر تنها و تنها به يك سوالم پاسخ دهد همين بع حاضر بودم كلاه مسخره خوك كش اش را سرش بگذارد و يك گلوله حرامم كند. مي خواستم بپرسم كه سرچشمه اين همه جذابيت توي نوشته هاي ناكسش كجاست؟
جي. دي نيم خيز شد و از جيب پشتش سه بسته سيگار درآورد و پرت كرد روي ميز بعد دوباره دست برد توي همان جيب و يك زيرسيگاري بيرون كشيد. باوركنيد دروغ نمي گويم، هرچند كه مي دانم شما باور نمي كنيد اما پيرمرد مثل شعبده بازها ده بار دستش را برد توي جيبش و هربار يك چيز جديد بيرون آورد. چيزهاي به درد نخور: فازمتر، دسته كليد، دفترچه يادداشت، سيگار چيني، معلوم بود دنبال فندك است، دوسه تا فندك بيرون اورد و امتحان كرد تا اينكه بالاخره يكي روشن شد. من داشتم توي ذهنم چيزهايي را كه از سلينجر مي دانستم تكرار مي كردم، چيزهاي الكي كه نه ربطي به مصاحبه داشت و نه ربطي به خود سلينجر مثلا اينكه رگه ايرلندي او باعث وراج شدنش شده، رگه يهودي هوش زيادي به او داده، رگه كاتوليك از او يك مسيحي مذهبي تمام عيار ساخته و رگه امريكايي تا حدودي فحاش و بي ادبش كرده. يا اينكه او بزرگترين آرشيو فيلم امريكا را در اختيار دارد با اين همه از تنها چيزي كه متنفر است تئاتر و سينماست. او معتقد است همه علاقمندان به سينما و تئاتر احمق اند، اين يكي را راست مي گويد. سلينجر بزرگترين پيشنهادهاي هاليوود را رد كرده و... خلاصه اينكه او معجوني است از همه چيزهاي نچسب دنيا. مي گويند آدم هاي داستان هايش از خود او عاقل ترند، با اينكه تقريبا همه آنها ديوانه اند ولي اين حرف هم تا حدود زيادي درست است.
از جمله اطلاعات به درد نخور ديگر كه توي ذهنم داشتم مرور مي كردم اين بود كه اين پسر نامرئي چقدر آدم خانواده دوستي است و همين طور رفيق باز و براي همين هم خانواده و رفقاي وفادارش از انزواي او مثل ديري مقدس محافظت مي كنند. به خانواده گلاس فكر مي كردم و اينكه چطور اين پيرمرد توانسته تقريبا تمام عمرش را براي نوشتن درمورد آنها صرف كند؟ خانواده اي كه تقريبا خانواده خود اوست و تمام آدم هاي بچه صفت ديوانه و درعين حال باهوش و بامزه نوشته هايش كساني نيستند جز خود او.
سوال من فقط يك چيز بود و به درستي و نادرستي چيزهايي كه به آنها فكر مي كردم اهميتي نمي دادم. ريشه جذابيت آثار او كجاست؟ چيزي كه باعث مي شود من رمان سراسر اندوه اش را يك نفس بخوانم و آنقدر بخندم كه همسايه بغلي در بزند و بگويد:" آقاي مطلق حالتون خوبه؟" بنده خدا فكر كرده بود شايد در غياب زنم دچار از كار افتادگي مخيله شده ام و احتمالا به كمك احتياج دارم. حق هم دارد بدبخت، حالا كه دارم خوب فكر مي كنم مي بينم آنقدر ناهنجار مي خنديدم كه تقريبا به هاي هاي گريه شبيه بود، شايد هم داشتم گريه مي كردم. آدم هميشه در مقابل نوشته هاي سلينجر تكليفش را با احساسش گم مي كند. جي. دي. سيگارش را آتش زد و گفت:"بسه ديگ پسر داري زيادي خودتو لوس مي كني، مگه نمي خواي بدوني چرا نوشته هاي من جذابه."
خداي من سلينجر ذهن من را مي خواند لعنتي. همان طور كه سرش پايين بود و داشت دنبال چيزي زير دشكچه مي گشت گفت:
" مگه اون منتقدين ان كلفت نمي گن كه من شش ماه از سال رو توي تيمارستانم و شش ماه توي دير؟ خوب آدمي كه شش ماه از سال رو توي دير باشه بايد هم بتونه ذهن ديگرون رو بخونه."
به نظرم رسيد سلينجر دارد توي ذهن من حرف مي زند. بعد گفت:
" مي دونم از لبدوشامبر من خوشت نمي آد، ميرم لباس رسمي بة پوشم. تو هم اگه دستت رو دراز كني زير مبل يكي دو بسته سيگار پيدا مي كني." تقريبا مسخ شده بودم اما لايه دوم ذهنم مي گفت وقتي آمد توي اتاق حتما بپرس چرا اينقدر سيگار مي كشد؟ واقعا كه شورش را درآورده فرت و فرت سيگار روشن مي كند. آدم هاي داستاني اش هم – ببخشيد خانواده گلاس هم- همين طور مسخره اند. زويي موقع تراشيدن ريشش تا از مستراح بيايد بيرون تقريبا يك بسته سيگار مي كشد. داشتم به موضوع سيگار فكر مي كردم كه پيرمرد دراز با لباس رسمي وارد شد. كونش مثل نخودفرنگي سايز 26 بود كه توي سبد سايز 48 انداخته باشند، كتش از پهلوها دراز بود و آستين هايش كمي پايين تر از آرنج را پوشانده بود. دو دكمه پيراهنش هم روي گره كراوات معلوم بود. همان طور كه داشت توي جيب كتي كه تازه پوشيده دنبال سيگار مي گشت، گفت:" راست مي گي شاعر و نويسنده جماعت معمولا به فكر سلامتي شان نيستند اما موضوع اينه كه بدني كه براي اون ها در نظر گرفته مي شه بدني قويه. من در طول يك وعده كاري تقريبا 30 فنجان قهوه مي خورم و 4 -5 بسته سيگار مي كشم. از استرس ها و اين چرنديات چيزي نمي گم ولي بيماري هايي كه ما به خاطر عدم رعايت بهداشت مي گيريم و چه و چه هركدوم كافيه كه يك فيل رو از كار بندازه اما همين طور كه مي بيني من كاملا سالمم و اگه تعريف از خود نباشه بايد بگويم كمي هم خوش تيپم اين ها براي اينه كه بدني كه براي من در نظر گرفته شده كاملا بدن خوبيه، خوب چي مي گي پسر!" ادامه دارد

هیچ نظری موجود نیست: