۰۷ مرداد ۱۳۸۶

بادبادك باز پروژه اي سياسي - امنيتي است

ترجمه "بادبادك باز" آقاي غبرائي مجوز نگرفت. آيا بايد نارحت شوم؟ آيا اين ترجمه اگر مجوز مي گرفت يا بگيرد، آن را خواهم خواند؟ آيا مسوولين ارشاد اسلامي هم به همين حسي رسيده اند كه من حالا در مورد اين كتاب دارم يا اينكه ارشاد هم نا خواسته وارد بازي از پيش تعييين شده اين پروژه شده است. پروژه اي به نام "بادبادك باز" نوشته خالد حسيني كه لقب اولين رمان افغاني را هم گرفته است.
آنهايي كه مرا مي شناسند مي دانند هميشه از تاويل غير زيبايي شناسي متن ادبي فراري بوده ام، به نظر من ما وقتي از تاويل زيبايي شناسانه باز مي مانيم دست به دامن روانشناسي، جامعه شناسي، سياست و... مي شويم اما نمي دانم چرا دوست دارم اين بار با قاطعيت بگويم، بادبادك باز براي شما چاره اي جز تاويل سياسي- امنيتي باقي نمي گذارد. پروژه اي كه هم هوشمندانه است و هم بي نهايت احمقانه. درست مثل همه سياست هاي باسمه اي جمهوري خواهان كه در نهايت دقت جايي از آن سوراخ مي شود.
خلاصه داستان
داستان سرگذشت پسري به نام امير اهل كابل است كه خود امير يا ضمير اول شخص مفرد آن را روايت مي كند، حسن پسر نوكر خانگي آنها و يك هزاره اي شيعه است كه بادبادك بازي اش حرف ندارد، فشار اصلي و بار معنايي داستان هم بر دوش همين شخص است، جايي در داستان به شكلي كاملا رو عنوان مي شود كه " او براي من يعني افغانستان".
آنچه در ابتداي داستان مي خوانيم، توصيفي گيراست از خانه باشكوه پدر امير و مناسبات دوستي ميان امير و حسن، پس از آن با حمله روس ها مواجهيم و فرار امير و پدرش از افغانستان به پيشاور پاكستان و بعد مهاجرت به آمريكا و مرگ پدر.
ماجراي حكومت طالبان جرياني است كه امير و پدرش آن را از طريق اخبار و از ديد امريكايي ها پي گيري مي كنند تا اينكه روزي امير به افغانستان سفر مي كند و همه چيز را دهشتبار تر از اخبار رسمي مي يابد:" سنگسار، هجوم گداها، ويرانه هاي كابل، عظمت از دست رفته و..." همه اين ها تاييدي بر نگاه امريكايي است.
ميان هم محله اي هاي حسن و امير پسري هست به نام آصف كه مادري آلماني و پدري افغاني دارد. او روزي به حسن تجاوز مي كند حسني كه بارها از امير حمايت كرده است اما امير مي بيند و جرات دم زدن پيدا نمي كند و همين كابوس هاي مدام امير را پي ريزي مي كند. پس از مدتي حقيقت ديگري روشن مي شود اينكه حسن پسر نامشروع پدر امير است" نيمه اي شيعه و نامشروع، نيمه اي سني و مشروع" نيمه نامشروعي كه روزي توسط نيروهاي طالبان به فجيع ترين شكل به همراه همسرش كشته مي شود و سهراب پسر حسن همان كسي است كه امير را از امريكا به افغانستان مي كشاند: او ديني به حسن دارد كه بايد آن را ادا كند و چه چيزي بهتر از آنكه سهراب را به فرزندي قبول كند يعني پسر نيمه نامشروع خود را.
پس از ورود به افغانستان و پيدا كردن سهراب تراژدي ديگري اتفاق مي افتد: سهراب هم مثل پدر مورد تجاوز قرار مي گيرد. به وسيله چه كسي فرمانده اي از نيروهاي طالبان، او كيست؟ آصف.
تصوير ايران
بدون شك اين داستان براي ايرانيان نوشته شده نه افغاني ها و كاركرد افغاني آن در اولويت دوم قرار مي گيرد.
يكي از بچه ها وقتي اوايل رمان بودم پرسيد چطور نويسنده اي است گفتم "عباس معروفي پخته" بعد ديدم حسيني كجا و معروفي كجا من بي انصافي كرده بودم و حرفم را پس گرفتم. در ميانه هاي رمان دست نويسنده رو مي شود و وقتي به انتها مي رسيد مي بينيد چيزي نمانده است جز مشتي تصوير كه قابليت تاويل آنها را بايد در مقايسه تصاوير پراكنده جست و جو كرد نه در لايه هاي دوم و سوم. اين رمان هيچ لايه اي ندارد و از اين نظر هم باز اثري هوشمندانه- احمقانه است. گويي براي سليقه متوسط ايراني نوشته شده:
روايتي تاريخي كه بگرياند و از مقايسه موقعيت ها به نتايجي دم دستي هدايت كند، نه چيزي فراتر و اتفاقا پروژه بادبادك باز كه از آن بوهاي خوبي به مشام نمي رسد، در همين نتايج مقايسه اي دم دستي شكل مي گيرد و البته پيش از آن در حسي كه ايجاد مي كند.
شك ندارم نويسنده بارها و بارها رمان هاي ايراني را زير و رو كرده است به نوع تصوير پردازي ها و تاثير و تاثرات و... اشراف دارد. او حتي در اين اثر سعي مي كند خاطره خوب خواننده ايراني را از سمفوني مردگان و - اگر تاريخ ها با هم جور در بيايد، دوست دارم بگويم- فريدون سه پسر داشت معروفي را زنده كند.
با طرح مسئله تشيع و هزاره اي رنج كشيده كه از ديدگاه سنت طالباني فرزند نامشروع اسلام است، رمان از نظر حسي به ما نزديك مي شود. از سوي ديگر شاهنامه به عنوان الماني ملي سر برمي آورد كه اين حس تكميل شود: حسن كه نامي مذهبي است به شاهنامه علاقه دارد و به همين دليل نام پسرش را سهراب مي گذارد، اما طالباني كه به آنها تجاوز مي كند كيست؟ ذهنيت ما ايرانيان مي گويد طالبان كسي نيست جز نيروي خود ساخته امريكايي اما رمان سعي دارد اين تصوير را تصحيح كند، طالبان آصفي است كه مادري آلماني و پدري افغاني دارد حتي نه برعكس. به زبان ساده ديپلماتيك اينكه در اين اثر پنبه اروپا يي جماعت هم زده شده است. آصف تركيبي است از هوش اروپايي و عقده هاي فروخورده نيمه مشروع افغاني، قد بلندي دارد و چشم هايي سبز. چه كسي اين چشم ها را در مي آورد: "سهراب"
چشم در حدقه مي تركد و نيمه اروپايي طالبان مثل مايعي لزج فرو مي ريزد. در آخرين لحظه باز اين هزاره اي است كه جان امير را نجات مي دهد!
در اين رمان چند تصوير كوتا اما تاثيرگذار از ايران وجود دارد كه مخاطب ايراني را تحريك مي كند. در جايي اشاره مي شود كه" پدر براي تماشاي مسابقات جام جهاني فوتبال به اصفهان مي رفت چون ايراني ها تلويزيون دارند." و تصوير ديگري كه بسيار رو از ايراني ها دفاع مي كند جايي است كه ملا در مدرسه مي گويد ايراني ها باقيافه هاي مهربان همچنان كه با تو دست مي دهند با دست ديگر جيبت را خالي مي كنند اما پدر در مقابل اين نقل قول به امير مي گويد: " اين ملاها فقط بلدند مثل عنتر ريش شان را دراز كنند" به عبارت ديگر رمان به همان اندازه كه حس مذهبي ايرانيان را هدف قرار داده به احساسات ناسيوناليستي آنها هم توجه كافي دارد.
تا يادم نرفته بگويم امير وقتي از نيروهاي طالبان ياد مي كند براي مبرا كردن ايرانيان و نزديك تر شدن به مخاطب ايراني خود از هر مليتي اسم مي برد جز ايراني:" عرب، پاكستاني، چچني" اما در اين ميان خبري از ايراني جماعت نيست.
پدر كيست
پدر همان شكوه و عظمت گذشته افغاني است كه از يك سو با ايران و از سوي ديگر با امريكا پيوند برقرار مي كند. مردي پر هيبت و گشاده دست، روشن فكر و اهل سواد و كتاب خوانده، تاجري موفق و سياست مداري دانا و...
او براي ايران ارزشي بسيار قائل است از سوي ديگر كارتر را دوست ندارد و معتقد است آن " دندان گنده خرفت" نه توانست براي امريكا كاري كند و نه جهان. اما ريگان به عنوان يك جمهوري خواه وقتي به رياست جمهوري مي رسد عكسي از او را قاب مي كند و به خانه مي برد.
پدر همان امريكاست كه به اصول ديني و مذهبي چندان پاي بند نيست اما اهل معنويت است، جلوي تجاوز كمونيست ها را مي گيرد و طالبان را نابود مي كند. البته امريكايي كه جمهوري خواه است و مي تواند براي جهان آستين بالا بزند نه آمريكاي دموكراتي كه فقط به فكر فربه كردن خويش است.
هنگام فرار امير و پدرش از افغانستان تصوير تاثير گذار ديگري شكل مي گيرد:
هنگام بازرسي كاميون توسط نيروهاي روسي يكي از درجه داران، زن جواني را مي خواهد كه هم سفر امير است. زن جوان در كنار شوهر و بچه چند ماهه اش مجوز عبور آنها به پيشاور است. پدر امير كه سمبلي از امريكاست بلند مي شود و به درجه دار روسي مي گويد مرا بكش و بعد هر كاري كه خواستي بكن اما اگر تيرت به خطا برود مادرت به عزايت نشسته است. بعد از يك درگيري كوچك تيري هوايي شليك مي شود و افسر سر مي رسد. افسر روس عذر مي خواهد و آنها را روانه مي كند.
نويسنده با اين تصوير مي خواهد بگويد روس ها هم كاري را نكردند كه طالبان با ما كرد. در زمان روس كابل ويرانه نشد و زني را سنگسار نكردند.اما روس كجا و معرفت امريكايي؟
زن زيباروي امير هم يك خال به شكل" داس" دارد كه نمادي از كمونيزم است. شايد بتوان ادعا كرد اين نماد از ساير نمادهاي اثر پيچيده تر است اما همين نماد هم در رودخانه امريكا گم و به نشانه اي مثبت تبديل مي شود:
" در امريكا فرقي نمي كند هزاره اي باشي يا تاجيك يا..." براي همين هم كمونيزم در كنار المان هاي كوچك ديگر در تمدن پدر سالارانه امريكايي مستحيل مي شود و زني كه خالي به شكل داس دارد شغل معلمي را برمي گزيند.
راوي در جايي عنوان مي كند كه روي پلي مي رود و به ماشين هايي كه در حال عبورند نگاه مي كند. آمريكا يعني همين، يعني اين اتوباني كه مثل رودخانه همه چيز در آن به سرعت مي گذرد و فراموش مي شود، آمريكا جايي است براي فراموشي گناهان.
وقتي امير سهراب را پيدا مي كند و پس از دعوا با آصف او را به پاكستان مي آورد مي خواهد كه او را نزد زن و شوهري امريكايي كه موسسه اي خيريه دارند جا بگذارد، يعني از ابتدا هم قرار بر اين بوده است اما بعد مي فهمد كه چنين اشخاصي اصلا وجود خارجي ندارند. نويسنده با اين بيان استعاري مي خواهد بگويد مگر فكر كرده اي آمريكايي كيست؟ تو و زنت. پس او را بردار و با خودت به امريكا ببر. آمريكا كجاست؟ آمريكا جايي نيست جز قلب من و تو و آمريكايي كسي نيست جز خود ما.
خداي بادبادك باز
خدايي كه در بادبادك باز معرفي مي شود خداي خشن طالبان نيستف خدايي است كه روحيه امريكايي دارد و يك جنتلمن تمام عيار است:
"ملافه را به جاي جانماز روي زمين پهن مي كنم و زانو مي زنم، سرم را پايين مي اندازم واشك هايم ملافه را خيس مي كند. رو به قبله به سجده مي روم، بعد يادم مي افتد بيش از پانزده سال است كه نماز نخوانده ام. از خيلي وقت پيش ذكرش را فراموش كرده ام. ولي مهم نيست، همان چيزهايي كه يادم مانده مي خوانم."
ترديد دارم
آيا باغ آلباوي چخوف كه دو سال پيش از انقلاب كمونيستي در روسيه نوشته شده، پروژه اي سياسي- امنيتي است؟
آيا ازراپاند (روباه سرخ ) كه گويي مسووليت دستگيري از شاعران و نويسندگان و به شهرت رساندن آنان را داشت و نيز معرفي آنها براي جوايز بزگ، پروژه هاي سياسي- امنيتي را اجرا مي كرد؟
زن انگليسي ازراپاند چقدر در اين مسئله نقش داشت؟
آيا همينگوي براي نوشتن " شكست ناپذير" ماموريت داشت تا خود را به مردم اسپانيا نزديك كند و آن نقش مهم را در درگيري جمهوري خواهان عهده دار شود؟
آيا رمان كوري و پس از آن بينايي كه موضوع مهم انتخابات را مورد بررسي قرار مي دهد و همچنين جايزه نوبل ساراماگو پروژه اي سياسي- امنيتي است؟
آيا پاموك پروژه اي سياسي- امنيتي را به اجرا درآورد كه به مناقشه بر سر منافع اروپا و امريكا در تركيه پايان دهد؟
آيا بادبادك باز يك پروژه سياسي- امنيتي است كه

هیچ نظری موجود نیست: