۰۷ مرداد ۱۳۸۶

من چقدر منحصر به فردم

پاموک را به خاطر این واکاوی های درونی اش دوست دارم
من هم مثل اكثر مردهاي اين طرف دنيا هنوز به سي و پنج سالگي نرسيده شكسته شده بودم، اما باز هم موفق شدم خودم را جمع و جور كنم و با مطالعه به ذهنم سر و ساماني بدهم. خيلي خواندم، نه فقط كتابي را كه كل زندگي ام را عوض كرد، كتاب هاي ديگر را هم. موقع خواندن اما، اصلا سعي نكردم به زندگي از هم پاشيده ام معنايي عميق ببخشم، تسلاي خاطري پيدا كنم، حتي در پي جنبه زيبايي و قابل احترام اندوه بگردم. آدم نسبت به چخوف، آن روس با استعداد و مسلول و متواضع، جز عشق و شيفتگي چه احساسي مي تواند داشته باشد؟ اما به حال خواننده هايي تاسف مي خورم كه مي كوشند به زندگي هدر رفته و از هم پاشيده و غمبارشان با حساسيتي چخوف گونه زيبايي ببخشند، از نويسنده هايي هم كه برآوردن نياز اين خواننده ها به تسلي خاطر را به شغلي نان و آب دار تبديل مي كنند، متنفرم. براي همين خيلي از رمان ها و داستان هاي معاصر را نيمه كاره رها كردم. آه، اي مرد غمگين كه مي كوشي براي رهايي از تنهايي با اسبت حرف بزني. واه، اي نجيب زاده بي كاره كه عشقت را نثار گل هاي توي گلدان مي كني. واي مرد حساس كه در ميان اشياي كهنه منتظر چه مي دانم يك نامه، معشوقي قديمي يا دختر بي فراستت نشسته اي نشسته اي كه هيچ گاه نمي آيد. نويسنده و قهرمان ها را- كه بي وقفه زخم ها و درد هاي شان را به رخمان مي كشند- از آثار چخوف مي دزدند، از ريخت و قيافه مي اندازند و در اقليمي ديگر، سرزميني ديگر به ما تقديم مي كنند، در اصل همه مي خواهند اين را بگويند: نگاه كنيد به ما، به دردها و زخم ها يمان نگاه كنيد: ما چقدر حساس، چقدر ظريف، چقدر هم منحصر به فرديم! دردها و ناراحتي ها سبب شد از شما خيلي حساس تر و ظريف تر باشم. شما هم مي خواهيد مثل ما شويد، پستي تان را به پيروزي، حتي به نوعي احساس برتري تبديل كنيد، مگرنه؟ در آن صورت باورمان كنيد، باور كنيد كه دردهاي ما از خوشي هاي عادي زندگي لذت بخش تر است.

اي خواننده، براي همين نه مرا كه به هيچ وجه حساس تر از تو نيستم، نه خشونت داستاني كه برايت تعريف مي كنم و نه دردهايم را، بلكه بي رحمي دنيا را باور كن! علاوه بر اين، بازي با بازيچه مدرني را كه" رمان" نام دارد.
مقدمه:
جناب آقاي دولت آبادي عزيز، اي بزرگ ترين نويسنده وطنم! اي بزرگ نويسنده اي كه بايد افتخار كنم با تو لااقل دوبار هم صحبت بوده ام و مي دانم اين هم صحبتي در وطن من با تو كه نويسنده اي بزرگي، افتخاري بزرگ محسوب مي شود، مي خواهم ذهنت را به سال 82 پرتاب كنم سالي كه پاموك به ايران آمد، كرج رفت، به قزوين سرزد. استاد! يادت هست در آن جلسه كه پاموك دير رسيد، چگونه برآشفته شدي؟ گفته هايت را يادت هست:
"مگر اين مرتيكه فكر كرده كيست؟ مگر جايزه نوبل برده كه اين همه قيافه مي گيرد؟". اي بزرگ استاد كه خواندن را بعد از جمالزاده و هدايت مديون توام، نمي خواهم برنجانمت و بگويم ديدي كه چطور آن مرتيكه جايزه نوبل برد؟ نمي گويم كه تو هم مثل همه ما مي داني كه در ايران وقت بي معني است بگذار براي يك ترك هم اين گونه باشد. نمي گويم كه ترافيك حتي پدر دنيزلي را هم در آورد و وقتي براي مصاحبه با ايشان به باشگاه پاس رفتم آنقدر دير آمد كه نيامد. اجازه بده فقط چيزي بگويم كه خدا كند به خاطر اين گفته ام سال ديگرمسخره ام كنند: بگويند "ديدي دولت آبادي جايزه نوبل برد؟" مي خواهم بگويم ما ايراني جماعت اين همه غرور اين همه اعتماد به نفس اين همه دانش و دانايي و اين همه وارستگي و فرزانگي را از كجا آورده ايم؟

هیچ نظری موجود نیست: