"تو را زندگي"
محبوبم!
تو را به هر نگاه
آسمان ها را مي نگرم
چشم هايت در آن آبي
يك دانه ام!
تو را به هر نگاه
درياها را
بهجت نجاتي گيل سال 1916 در استانبول متولد شد، در رشته زبان و ادبيات تركي دانشگاه استانبول تحصيل كرد، در موسسات فرهنگي بسياري به تدريس پرداخت و سال 1979 در استانبول از دنيا رفت.
اشعار ابتدايي وي ساده و روان، برهنه و عاري از پيچيدگي است در عين حال كه بافت و ساختمندي شعرش كه از تركيب واژگان نو و كهن به وجود آمده، بسيار محكم است. بهجت نجاتي گيل اشعاري گيرا و دلچسب دارد.
مجموعه اشعار:
بازار بسته 1945 همين دوروبر 1951 خانه ها 1953 خاك كهن 1958 تنگ زمان 1960 تابستان 1963 ديوانچه 1965 راه رفتن با دو سر 1968 گور اسب وحشي 1973 سفيدها و سياه ها 1975
نوستالژيا
گنجشكان گله را بدرقه مي كردند
و رود ماسه مي گسترد
كه برقصند بزها و بره ها
چه سمفوني عظيمي زنده ام مي كرد
وقتي ستاره اي در پشه بندم نبود
صبح
بوي خاك خيس
نان تازه
و كاسه اي شير قايم در دست هاي خاتون
ظهر
ننويي بود بين ستون ها
هندوانه ديم
پرسه گيجي ميان آخور و زاغه
پهن
شب
فانوس و نيزه بود
ماهي و آب تا كمر
شب كه مي مردم
پشه بندم پر از ستاره بود
خاتون!
پيپم را بيار
نسكافه و شعرهاي لئونارد كوهن
مي خواهم شعر كبوتري را بخوانم
كه در كفشش لانه كرده بود
تازيانه نمي شود دستم
دستم تازيانه شود اگر
يالي از تصوير ماديان خواهد جنبيد
اين آرزو اين هذيان
گمانم در اتاق روياهاي گريخته از گورستان نفس مي زنند
به كوچه مي نگرم
باز هم سايه هاي كوژ
با دست هاي آويزان و گردن هاي دراز
...
برمي گردم
با چنان خميازه اي
كه اشيا را به لرزه نشانده است
محبوبم!
تو را به هر نگاه
آسمان ها را مي نگرم
چشم هايت در آن آبي
يك دانه ام!
تو را به هر نگاه
درياها را
بهجت نجاتي گيل سال 1916 در استانبول متولد شد، در رشته زبان و ادبيات تركي دانشگاه استانبول تحصيل كرد، در موسسات فرهنگي بسياري به تدريس پرداخت و سال 1979 در استانبول از دنيا رفت.
اشعار ابتدايي وي ساده و روان، برهنه و عاري از پيچيدگي است در عين حال كه بافت و ساختمندي شعرش كه از تركيب واژگان نو و كهن به وجود آمده، بسيار محكم است. بهجت نجاتي گيل اشعاري گيرا و دلچسب دارد.
مجموعه اشعار:
بازار بسته 1945 همين دوروبر 1951 خانه ها 1953 خاك كهن 1958 تنگ زمان 1960 تابستان 1963 ديوانچه 1965 راه رفتن با دو سر 1968 گور اسب وحشي 1973 سفيدها و سياه ها 1975
نوستالژيا
گنجشكان گله را بدرقه مي كردند
و رود ماسه مي گسترد
كه برقصند بزها و بره ها
چه سمفوني عظيمي زنده ام مي كرد
وقتي ستاره اي در پشه بندم نبود
صبح
بوي خاك خيس
نان تازه
و كاسه اي شير قايم در دست هاي خاتون
ظهر
ننويي بود بين ستون ها
هندوانه ديم
پرسه گيجي ميان آخور و زاغه
پهن
شب
فانوس و نيزه بود
ماهي و آب تا كمر
شب كه مي مردم
پشه بندم پر از ستاره بود
خاتون!
پيپم را بيار
نسكافه و شعرهاي لئونارد كوهن
مي خواهم شعر كبوتري را بخوانم
كه در كفشش لانه كرده بود
تازيانه نمي شود دستم
دستم تازيانه شود اگر
يالي از تصوير ماديان خواهد جنبيد
اين آرزو اين هذيان
گمانم در اتاق روياهاي گريخته از گورستان نفس مي زنند
به كوچه مي نگرم
باز هم سايه هاي كوژ
با دست هاي آويزان و گردن هاي دراز
...
برمي گردم
با چنان خميازه اي
كه اشيا را به لرزه نشانده است
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر