۰۲ مرداد ۱۳۸۶

یادداشتی از ریلکه/ صورتی که میان دست ها ماند

تا كنون نمي دانستم چند صورت هست. آدم ها زيادند اما صورت ها خيلي زيادترند چون هر كس چند صورت دارد. برخي ، سال هاي سال تنها يك صورت دارند كه طبعا فرسوده و چرك مي شودچين و چروك برمي دارد و همچون دستكشي كه در سفر به دست كرده باشند كش مي آيد. اين دسته ، صرفه جو و ساده اند، صورت خود را تغيير نمي دهند و حتي تميزش نمي كنند. مي گويند همين خوب است و كيست كه خلافش را ثابت كند؟ اما ار آنجا كه چند صورت دارند ، اين سوال پيش مي آيد كه با بقيه چه مي كنند؟ ذخيره اش مي كنند. به درد بچه هايشان مي خورد. اما گاهي هم پيش مي آيد كه سگ هاشان با همان صورت ها بيرون مي روند. و چرا نروند؟ صورت صورت است ديگر.
كساني هم صورت هاشان را يكي يكي پس از ديگري مي پوشند و در مي آورند و كهنه مي كنند. اواش انگار تا بخواهي صورت دارند اما پا به چهل سالگي كه مي گذارند نوبت آخري مي رسد. اين ديگر غم انگيز است. آنان هواي صورت هاشان را ندارند. آخرين صورت شان هفت روز بيشتر دوام نمي آورد. سوراخ سوراخ مي شود و جا به جا به نازكي كاغذ است. سپس لايه زيرين ، ناصورت ، نم نم پيدا مي شود و آنها با آن مي روند و مي آيند.
اما آن زن ، آن زن يكسره در خود مچاله شده ، بر دست هايش فرو افتاده بود. كنج خيابان نتردام دشان بود. همين كه ديدمش پا سست كردم . وقتي بينوايي غرق فكر و خيال باشد، نبايد مزاحمش شد. شايد سرانجام چيزي را كه به فكرش مي رسد بيابد.
خيابان بسيار خلوت بود، خلوتي ملال انگيز: چنانكه گام هايم را از زير پاهايم مي قاپيد و تلغ تلغ ، انگار با كفش چوبي ، به اين سو و آن سو مي برد. زن يكه خورد و چنان به سرعت و شدت از خود رها شد كه صورتش ميان دو دستش ماند. صورت را توي دست هايش ديدم ، آن شكل تو خالي را. به قيمت تلاشي باور نكردني توانستم تنها به دست ها نگاه كنم ، نه به چيزي كه از آن كنده شده بود. با ديدن صورتي از درون به خود لرزيدم اما از پوست كنده بي صورت بسي بيشتر مي ترسيدم.

مي ترسم. كسي كه می ترسد بايد در برابر ترس دست به كاري بزند. بيمار شدن اينجا مصيبتي است و اگر يكي به فكر بيفتد كه مرا ببرد به هتل ديوو بي شك آنجا مي ميرم

هیچ نظری موجود نیست: