از خودم مي پرسم چرا بايد ايمانوئل اشميت اين همه خواننده پيدا كند، منشا اين همه مقبوليت كجاست؟ "انجيل هاي من" را خواندم. خيلي دوست دارم بگويم مشتي چرند كه اگر امثال من مي نوشت همه مي گفتند، خاك بر سرت آخرش هم نفهميدي ادبيات يعني چه!
لابد چيزي در زبان اتفاق افتاده كه مثلا به دليل ترجمه بد نمي توانم بفهمم. اين هم بهانه خوبي است اما مي دانم كه صرفا بهانه است. دوباره به خودم مي گويم در حال حاضر اين كتاب از جمله 10 كتاب برتر جهان شناخته شده و پر فروش ترين كتاب فرانسه – پايتخت ادبيات- بوده است. باور كن چيزي هست كه تو نمي فهمي. اما واقعا مشتي ترهات و ديگر هيچ. بايد چيزي كشف كنم كه بر حماقتم در مورد اين اثر صحه بگذارد. مي كاوم مي كاوم و بالاخره چيزي پيدا مي كنم:
اشميت، عيسا را راوي داستانش كرده، يعني عيسا خود دارد با زبان خويش ماجراي نبوتش را تعريف مي كند. خب كه چه؟ اين به خودي خود چه ارزشي مي تواند داشته باشد؟
موضوع چيز ديگري است. عيسا خودش هم نمي داند كه واقعا مسيح است. اين البته جالب است يعني پيامبري كه ذهنش خالي است و اين در جاي جاي قصه ديده مي شود، اما اين هم نمي تواند اثري را تا اين اندازه شهره كند، ايده هايي بزرگ تر از اين هم هست. يكي از دوستان مي گويد "خرده جنايت هاي زناشوهري" اش را بخوان. شاهكار است. اشميت را بايد آنجا بشناسي. قبول اما آيا نويسنده اي حق دارد بعد از به شهرت رسيدن ترهات به خورد مردم دهد يا اصلا ما چرا بايد هر چرندي را چون نويسنده اش مشهور است به نام شاهكار بخوانيم.
البته به چيز ديگري هم فكر مي كنم، اينكه غربي ها يك مثقال ايده را با ده كيلو فرم زيبا كه نقش دسر را بازي مي كند به خورد مردم مي دهند اما ايده پردازي ما ايراني جماعت هم لابد مثل تليت خوردنمان است، ده كيلو ايده و يك مثقال فرم. براي شاهكار شدن " انجيل هاي من" همان بي اطلاعي عيسا كافي است. به اين موضوع ايمان دارم همان اندازه كه به چرند بودن اين كتاب اشميت
لابد چيزي در زبان اتفاق افتاده كه مثلا به دليل ترجمه بد نمي توانم بفهمم. اين هم بهانه خوبي است اما مي دانم كه صرفا بهانه است. دوباره به خودم مي گويم در حال حاضر اين كتاب از جمله 10 كتاب برتر جهان شناخته شده و پر فروش ترين كتاب فرانسه – پايتخت ادبيات- بوده است. باور كن چيزي هست كه تو نمي فهمي. اما واقعا مشتي ترهات و ديگر هيچ. بايد چيزي كشف كنم كه بر حماقتم در مورد اين اثر صحه بگذارد. مي كاوم مي كاوم و بالاخره چيزي پيدا مي كنم:
اشميت، عيسا را راوي داستانش كرده، يعني عيسا خود دارد با زبان خويش ماجراي نبوتش را تعريف مي كند. خب كه چه؟ اين به خودي خود چه ارزشي مي تواند داشته باشد؟
موضوع چيز ديگري است. عيسا خودش هم نمي داند كه واقعا مسيح است. اين البته جالب است يعني پيامبري كه ذهنش خالي است و اين در جاي جاي قصه ديده مي شود، اما اين هم نمي تواند اثري را تا اين اندازه شهره كند، ايده هايي بزرگ تر از اين هم هست. يكي از دوستان مي گويد "خرده جنايت هاي زناشوهري" اش را بخوان. شاهكار است. اشميت را بايد آنجا بشناسي. قبول اما آيا نويسنده اي حق دارد بعد از به شهرت رسيدن ترهات به خورد مردم دهد يا اصلا ما چرا بايد هر چرندي را چون نويسنده اش مشهور است به نام شاهكار بخوانيم.
البته به چيز ديگري هم فكر مي كنم، اينكه غربي ها يك مثقال ايده را با ده كيلو فرم زيبا كه نقش دسر را بازي مي كند به خورد مردم مي دهند اما ايده پردازي ما ايراني جماعت هم لابد مثل تليت خوردنمان است، ده كيلو ايده و يك مثقال فرم. براي شاهكار شدن " انجيل هاي من" همان بي اطلاعي عيسا كافي است. به اين موضوع ايمان دارم همان اندازه كه به چرند بودن اين كتاب اشميت
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر