فاروق نافذ چاملي بئل در سال 1898 در استانبول به دنيا آمد، مدتي در رشته پزشكي تحصيل كرد، پس از آن سال هاي طولاني در استانبول و آنكارا به عنوان معلم كار كرد و در سال 1973 از دنيا رفت.
چاملي بئل يك دوره هم به عنوان نماينده مردم استانبول به مجلس رفت.
زبان و تكنيك شعري وي در مرحله گذار ادبيات نوين تركيه نقش ويژه اي ايفا كرد كه به اعتقاد خود ترك ها غير قابل انكار است.
مجموعه اشعار:
سلاطين شرق 1918 از دل به دل 1919 آرام مي شدي اي كاش 1919 چشمه چوپان 1926 حلقه ها در آب 1928 عمري چنين گذشت 1933 آنچه دست هايم برگزيد 1934 آبي كه جاري است 1937 سخت گير با مزه(شعر طنز) 1938 هيجان 1959 ديوارهاي زندان 1962 ديوارهاي كاروان سرا(گزينه اشعار) 1969
رقص تازيانه ها را در هوا شيهه كشيدند ماديان شبرنگ
ارابه ايستاد
زنبرك هاي آهنين لرزيدند
و از مقابل چشم هايم گذشت هزار كاروانسرا
مي روم با غربتي در دلم
جاده علوكيش، آناتولي ميانه
به اولين عشق مي ماند آه، نخستين درد، نخستين جدايي
چه معطر است با آتش دلم هوا!
آسمان زرد، خاك زرد، درختان عريان زرد
پشت سر، كوه بلند توروس در زنجير
پيش رو، دامان پژمرده از زمستان دراز
روزي برخواهد گشت با مرثيه چرخ ها
و آويخته مي ماند دست هام از گيسوان باد
آه كه دارد حلق آويز مي شود ارابه ام از كوه
آيا سوت ارابه ران خواهد شكست اين بي صدايي را
راه كه دراز مي شود، برمي گردد، به خود مي پيچد
چونان ماري در خواب
بلند مي شود هراسان و آرام مي گيرد دوباره در تهي خويش
پس از آن ابري پر مي كند آسمان را
باران مي بارد ريز ريز
و غربت راه فرايم مي خواند به خويش
راه يكسر راه، راه دوباره راه
نه روستايي در جوارش و نه حتي روياي خانه اي
گويي آدم است آنكه ايستاده در انتها
و از راه مي گويد براي انسان
سواري از ميانه گذشت
سنگ چين صدا كرد تلق تلق
و چرخ ها چيزي به گوش جاده زمزمه كردند
ويرانه شهري پيداست
نگاهي كه تسكين مي دهد
نگاهي چون نيزه آغشته به زهر
چاملي بئل يك دوره هم به عنوان نماينده مردم استانبول به مجلس رفت.
زبان و تكنيك شعري وي در مرحله گذار ادبيات نوين تركيه نقش ويژه اي ايفا كرد كه به اعتقاد خود ترك ها غير قابل انكار است.
مجموعه اشعار:
سلاطين شرق 1918 از دل به دل 1919 آرام مي شدي اي كاش 1919 چشمه چوپان 1926 حلقه ها در آب 1928 عمري چنين گذشت 1933 آنچه دست هايم برگزيد 1934 آبي كه جاري است 1937 سخت گير با مزه(شعر طنز) 1938 هيجان 1959 ديوارهاي زندان 1962 ديوارهاي كاروان سرا(گزينه اشعار) 1969
رقص تازيانه ها را در هوا شيهه كشيدند ماديان شبرنگ
ارابه ايستاد
زنبرك هاي آهنين لرزيدند
و از مقابل چشم هايم گذشت هزار كاروانسرا
مي روم با غربتي در دلم
جاده علوكيش، آناتولي ميانه
به اولين عشق مي ماند آه، نخستين درد، نخستين جدايي
چه معطر است با آتش دلم هوا!
آسمان زرد، خاك زرد، درختان عريان زرد
پشت سر، كوه بلند توروس در زنجير
پيش رو، دامان پژمرده از زمستان دراز
روزي برخواهد گشت با مرثيه چرخ ها
و آويخته مي ماند دست هام از گيسوان باد
آه كه دارد حلق آويز مي شود ارابه ام از كوه
آيا سوت ارابه ران خواهد شكست اين بي صدايي را
راه كه دراز مي شود، برمي گردد، به خود مي پيچد
چونان ماري در خواب
بلند مي شود هراسان و آرام مي گيرد دوباره در تهي خويش
پس از آن ابري پر مي كند آسمان را
باران مي بارد ريز ريز
و غربت راه فرايم مي خواند به خويش
راه يكسر راه، راه دوباره راه
نه روستايي در جوارش و نه حتي روياي خانه اي
گويي آدم است آنكه ايستاده در انتها
و از راه مي گويد براي انسان
سواري از ميانه گذشت
سنگ چين صدا كرد تلق تلق
و چرخ ها چيزي به گوش جاده زمزمه كردند
ويرانه شهري پيداست
نگاهي كه تسكين مي دهد
نگاهي چون نيزه آغشته به زهر
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر