۰۲ مرداد ۱۳۸۶

يك فنجان قهوه تلخ

زنگوله ها كه صدا كردند، ديگر كسي نفس نكشيد.(لحظه اي پيش زمزمه هاي عاشقانه بود كه همچون بغبغوي ياكريم هاي عاشق در ضرب آهنگ اشتراوس ليز مي خورد و حالا صداي ناقوس مانده بود و چرخ درشكه هاي نعش كش كه بر سنگفرش خيابان مي رفت.
زوزه هاي دردناك ، اعماق سينه هاي منقبض را پاره مي كرد و مثل خرخري كه از رگ هاي بريده گلو بيرون بريزد ضعيف و ضعيف تر مي شد. يادش آمد كاميوني را كه از وسط گله گذشته بود، مردان با سايه هاي هراس انگيز و كاردهاي بلند و خون آلود يكسره بر بالين گله نيمه جان مي ايستادند و خم مي شدند،آتش در دوسوي جاده زبانه مي كشيد. جاده خرخر مي كرد، جاده زخمي بود و از لاي پشم و لته هاي گوشتش خون مي رفت، جاده جان مي كند.( مرد دوباره در ديواره روشن غار فرو رفت و در دره هراس انگيز روياهايش غلتيد. او دوباره گرگي هفت ماهه شد كه بايد از جمع شدن خارپشت ها و قايم كردن گوشت شكم شان در برف نيمه جان بهار مي ترسيد.
مرد ترسيد ، قدمي به عقب برداشت ، خم شد ، به چارچوب در چسبيد و زنگوله ها دوباره صدا كردند.( كافه چي روي پيشخوان خم شده بود و چهره اش از هرطرف داشت ترك مي خورد، رگه هاي خون هر لحظه عميق تر و عميق تر مي شدند، آدم هاي اين نمايش اكسپرسيون كه از ناكجا آمده بودند و در بي زماني محض بر كاناپه هايشان لم داده بودند، ماهرانه خشكشان زده بود بي آنكه يكديگر را ماسكه كنند. خواست فرياد بكشد و بگويد:
اين پايان نمايش نيست تازه دارد شروع مي شود، بازي تان را ادامه دهيد اما چشم هاي كافه چي در زيرسيگاري پر از قهوه افتاد بعد تحليل رفت و كوچك تر و كوچك تر شد تا آنكه درست مثل يك موش از پشت پيشخوان به سمت مرد آمد.
اين صحنه برايش آشنا بود، بارها و بارها شايد در خواب و بيداري آن موش را ديده بود كه به سمتش مي دود. مرد چندشش مي شود و مي ترسد بعد نيرويي مرموز به او مي گويد مشتت را روي سرش بكوب و خودت را خلاص كن مرد با تمام هراسش مي نشيند و مشتي بر سر موش مي كوبد، موش بزگ تر مي شود و مرد مشتي ديگر مي كوبد اما باز موش بزرگ تر مي شود. ديگر بايد ادامه دهد و مشت هايش را يكي پس از ديگري بر سر و كله موش فرود آورد و موش يكسره حجيم تر و حجيم تر مي شود تا آنكه مثل خرس مي ايستد رو به روي مرد و با چشم هاي درشتش زل مي زند به چشم هاي او. مرد صداي به خوردن پلك ها را مي شنود و صدايي شبيه چنگ كشيدن بر آهني زنگ زده ، از دوسوي لب هاي گوشتالو و درشت موش مايعي سفيد و لزج بيرون مي ريزد و بر زمين چكه مي كند.
مرد مثل گوشت يخ زده ايستاده است و تنها مي تواند نگاه كند مثل دو چشم كه آنها را بر درخت كوبيده باشند. موش دهانش را باز مي كند ، هيچ دنداني در دهانش نيست، با پوزه اش ضربه اي به صورت مرد مي زند ، مرد به پشت مي افتد و زنگوله ها به صدا در مي آيند. موش براي بلعيدن مرد پاهايش را انتخاب كرده است اين طور مي تواند از زنده بودن چشم های شکارش لذت ببرد. مي نشيند مثل زني چاق كه وقت نشستن پاهايش را دراز مي كند و شكمش را روي زانو مي اندازد، پاهاي مرد را محكم مي گيرد، بلند مي كند و زبانش را دور آنها مي پيچد. مرد آرام آرام در دهان موش تحليل مي رود و لحظه اي بعد چشم ها در مايعي لزج خاموش مي شوند. بعد با جريان خون به سمت همه ماهيچه ها حركت مي كند، به چشم ها مي رسد و كافه را از پشت شيشه هاي رنگي برانداز مي كند.
كافه چي در حال چيدن زيرسيگاري هاي پر از قهوه و روشن كردن شمع هاست. تصميم مي گيرد دستگيره را بچرخاند اما دست چپش ناپديد شده است همين طور پاي چپش ، نيمي از سينه اش هم نيست. با آن يكي دستش صورتش را لمس مي كند نيمي از صورتش نيست و او مي تواند به پره هاي دماغش و گوشت لزج مغزش دست بزند.

مرد نمي خواست كسي وحشت كند، او دلتنگ بود و تنها مي خواست قهوه اي تلخ بنوشد، همين. دستگيره را چرخاند و زنگوله ها صدا کردند

هیچ نظری موجود نیست: