۰۷ مرداد ۱۳۸۶

من آدم مبتذلي هستم

من آدم مبتذلي هستم و از اين ابتذال كه تمام زواياي پيدا و پنهان زندگي ام را پر كرده كاملا راضي ام، بهتر بگويم احساس سعادت مي كنم، نوعي سعادت تحمل ناپذير. گاهي دوست دارم بي خودي لبخند بزنم و الكي بخندم، شخصيت مادرزن هاي مبتذل توي مجله هاي فكاهي را خيلي دوست دارم و عاشق شان هستم( يا عاشقشان هستم) وقتي مي بينم زنم كنار سيتي سايزرش و دفترچه به هم ريخته نت ها، كتاب آشپزي گذاشته(تنها كتابي كه بعد از 34 داستان عاشقانه آمريكاي لاتين و خبر دكتر شكرخواه خوانده) دلم مي خواهد سرم را از سرمستي به چارچوب در بكوبم، براي همين هم گاهي مي نشينم و براي جمع آوري اطلاعات مفيد در مورد درست كردن انواع مربا ساعت ها كتابش را ورق مي زنم. تازگي ها خواب هاي طلايي را بي نهايت خوب مي زند( يا اجرا مي كند يا مي نوازد يا به سمعم مي رساند) اما من از مشاهده مطالعه و وسواسش در مورد ته چين لذت بيشتري مي برم. چند روز پيش هم 10- 15 كلاف كاموا برايش خريدم تا الكي بافتني ببافد و من نگاهش كنم. نمي دانيد چقدر چرند گويي - طبيعي است كه به دليل ادبيات رايج مي گويم چرند گويي - هاي موقع بافتني بافتن را دوست دارم مثلا اينكه امسال بعد از رسيدن كلم قرمز مي توانيم حسابي كلم شور درست كنيم، با كمي سركه سفيد و البته چند دانه گل پر محشر مي شود، لطفا حرفم را قطع نكنيد. امروز وقتي هنوز توي خواب و بيداري بودم و داشتم تصميم مي گرفتم كه بالاخره بيدار بشوم يا نشوم، يكباره به فكرم رسيد نكند بازهم زنم سراغ نوشته هاي ديشبم رفته و همه را خط خطي كرده است، هميشه اولش كمي ناراحت مي شوم بعد كه بيرون مي روم تا خود ايستگاه مترو با دمم گردو مي شكنم و بي خودي مي خندم. گاهي هم مراقبم تا مغازه دارها( يا مقازه دارها يا مغاذه دارها يا مغاظه دارها يا مغاضه دارها يا مغازدارها يا...) لبخندهاي پي در پي يا خنده هاي مدامم را نبينند. تقريبا تا روزنامه شلنگ انداز مي آيم و براي خودم توي پياده رو شكلك در مي آورم. دارم حرف مي زنم لطفا حرفم را قطع نكنيد.
گاهي براي اينكه لجش را دربياورم شخصيت زن داستانم را آنقدر خوشگل توصيف مي كنم كه خودم هم باورم مي شود چنين لعبتي را مي شناخته ام بعد بايد انتظار بكشم كه صبح خط خطي شده باشد. هميشه صبح كله سحر زودتر از من بيدار مي شود و به سراغ نوشته هايم مي رود. فكر مي كنم فهميده كه من اين كارش را چقدر دوست دارم اما امروز صبح آب پاكي روي دستم ريخته بود و به جاي اديت چند توصيف و عوض كردن نام چند شخصيت همه 100- 150 صفحه نوشته هايم را پاره كرده بود. زهرمار نخند دارم حرف مي زنم. معمولا عادت دارد بعد از اديت نوشته ها يك شاخه گل رز هم روي ميز بگذارد، يعني اين به آن در. امروز اما كنار توده كاغذ پاره ها خبري از شاخه گل رز نبود. چهار جلد كتاب بود و يك يادداشت كه پشت تكه اي از ورق پاره ها نوشته بود و به طرز خاصي طوري كه جلب توجه كند روي كتاب ها گذاشته بود:
" ديگرحق نداري داستان خوب يا خيلي خوب بنويسي تو فقط حق داري بهترين داستانت را بنويسي. اين چهار جلد كتاب سلينجر را برايت خريده ام كه بفهمي چطور با حماقت هايت كنار بيايي. من آنها را به پيشنهاد "ف" خواندم و خوشحالم كه توانسته ام به عمق ابتذال شما نويسنده جماعت پي ببرم. توهم بخوان و مثل يك پسر خوب داستانت را از اول بنويس. دوستت دارم "س"
"فرني و زويي"، " ناطور دشت"، " نه داستان" و " تيرهاي سقف را بالا بگذاريد، نجاران و سيمور: پيشگفتار"
اعتراف مي كنم هركدامشان( يا هر كدام شان) برايم از هزار شاخه گل رز... مي گم حرفمو قطع نكن دارم زر مي زنم

هیچ نظری موجود نیست: