۰۲ مرداد ۱۳۸۶

مكوچ از خاطرم

دو شعر از عابدیل.ار



"مكوچ از خاطرم"
پاسي از شب تمام شد
سهم بي صدايي را بزرگ بريده است گارسون

زباله آفتاب
حريق نيمه هاي شب است
بي نيمه رويا
بي تفسيري از فردا
و به اندازه"خسته نخواهم شد" دراز
به نيمه رسيده است بهار نيمه تمام
مكوچ از خاطرم
تا صدايم كني بيدار شده ام



"اندوه"
خورشيد را روي سرم گرفتم
گرم نكرد
دريا را بر آسمان آويختم
جاري نشد
بنزين را به شب پاشيدم
گر نگرفت
گردباد را گدايي كردم
ويران نكرد
اندوه را به ترازو گذاشتم
نكشيد

جان را مرده اي خيال كردم
درنيامد

هیچ نظری موجود نیست: