۰۲ مرداد ۱۳۸۶

درياي شير

كوري مقدمه بينايي است اما حيف كه بينايي را با ترجمه گند پارسايي مي خوانم و بعد كوري را با برگردان زيباي دوست عزيز امرايي، بايد برگردم و رد پاهاي بي قواره را دوباره موزون كنم اما كوري خطرناك است، مثل عشق. و تجربه دوباره آن بالاتراز خطر. ديشب تا به صبح خوابم نبرد و يكسره به حال آدم هاي داستان گريستم، اشك امانم نمي دهد ادامه دهم. كورها در بوي تند عرق و چركي كه بر بدن ماسيده ، بوي شاش و مدفوع مي لولند و براي به دست آوردن تكه اي نان خشك زنان شان را به بخش كورهاي شارلاتان مي فرستند. دختر جوان روسپي به خاطر حفظ نجابتش در صف دستشويي ضربه اي با پاشنه كفش بر ران مرد فرود مي آورد، زخم روز به روز سياه و چركي مي شود و آنگاه كه مرد تصميم مي گيرد به گدايي دارو از نگهبان ها برود، گلوله اي بر پيشاني اش مي نشيند و جمجمه را خالي مي كند. تراژدي آنجاست كه هنگام دفن او توسط كورهاي ديگر دختر جوان با عينك تيره كه بيهوده بر چشم مي زند، به فكر صليبي است كه بر گور مرده بگذارد. اما چه فايده دارد؟ كورها آن را نمي بينند و مي شكنند.
زن دكتر تنها بينايي است كه به خاطر ماندن كنار شوهر، خود را به كوري زده است. او شاهد هرشبه در هم لوليدن زن ها و مردهاست حتي شاهد شبي كه دكتر به دنبال تخت خواب دختر با عينك آفتابي مي گردد:
" دكتر ناگهان به دل شوره افتاد، آيا زنش خواب بود يا مثل شب هاي ديگر دوره افتاده توي راهرو ها را مي گردد. بلند شد به رختخواب خود برود اما صدايي گفت بلند نشو و دستي به سبكي پرنده بر سينه اش نشست، مي خواست حرف بزند و احتمالا تكرار كند كه نمي داند چه چيزي او را به آنجا كشانده، اما صدا گفت اگر حرف نزني درك آن براي من راحت تر است. دختر با عينك تيره اشك ريخت. زير لب مي گفت چقدر بدبختيم و ادامه داد من هم مي خواستم، من هم مي خواستم فقط تقصير تو نيست."زن دكتر او را به آرامش دعوت مي كند و مي گويد چقدر خوب بود كه او هم مي توانست به جاي حرف زدن و توجيه كردن گريه كند.
تمام فاضلاب ها مسدود است، جا به جا هر گوشه اي مدفوع كرده اند زن دكتر مي بيند اما هر بار كه از تختش پايين مي آيد پايش مي رود روي تپه اي لزج . او اولين زني است كه حاضر مي شود براي سير كردن شكم شوهرش و مردان و زنان ديگر آسايشگاه خود را در اختيار كورهاي هفت تير كش بگذارد و باز او اولين كسي است كه طغيان مي كند و سر كرده لات ها را با قيچي از پا در مي آورد و اوست كه مي بخشد و نجات مي دهد.

روزي مهاجراني در مركز گفت و گوي تمدن ها كه براي گفت و گو رفته بودم. پرسيد كوري را خوانده اي؟ گفتم خوانده ام و ادامه ندادم كه براي آنكه خوانده باشم براي آنكه وقتي رو به روي كسي چون شما مي نشينم بگويم خوانده ام، تفسير سياسي و جامعه شناختي اش كرد و من قدرت چالش نداشتم. از خيلي هاي ديگر شنيده ام و خوانده ام كه ساراماگو را اين گونه مي شناسند. اما حالا كه بر مي گردم و با آدم هاي داستان زندگي مي كنم مي بينم فرقي نمي كند او يك چپ باشد يا ليبرال راست، منظور از توالت دسته جمعي كمونيست است يا مرد تنهايي كه دور از چشم كور ديگران قضاي حاجت مي كند انديويدواليته ليبراليسم. شارلاتان ها همان دولت هستند يا راي سفيد(در بينايي) چه معني دارد. براي من هيچ يك از اين تفاسير اهميتي ندارد و به آن فكر هم نمي كنم، براي من داستان چيزي جز زندگي نيست با تمام غم ها و شادي هايش

هیچ نظری موجود نیست: