۰۷ مرداد ۱۳۸۶

فردا که به استخر می روی

فردا كه به استخر مي روي
از كنار لاشه ام عبور خواهي كرد
از كنار گوشت باد كرده شكمم
و منقارم كه بلند افتاده كج
فردا كه به استخر مي روي
با پرهاي ايستاده ام
كه در تكاني مدام
باد را مور مور مي كند
غرق مي شوي
در موج بويناك تنم
و در آشوب ديواره هاي لزج
رها مي شود گل گيسويت

همشهري
با اين دست ها
كه به پهناي جوي هاي شهر بزرگند
تو فكر كن مرغ ماهيخوارم و گرسنه
فرقي نمي كند
من اما
دنبال گل گيسويي مي گشتم
پيدا نكردم و مردم

۱ نظر:

عبدالصابر کاکایی گفت...

سلام بر محمد مطلق عزیز. خوشحالم که پس از سالها یافتم تو را. لینکت را افزودم. به ما هم سری بزن. برای خواندن کارها باز هم خواهم آمد. یا حق!