۰۲ مرداد ۱۳۸۶

دیدن را یاد می گیرم

ديدن را ياد مي گيرم. نمي دانم چرا ، اما همه چيز ژرفتر در من رسوخ مي كند و ديگر آنجا كه هميشه باز مي ايستاد ، نمي ماند. ضميري دارم كه از آن بي خبر بودم. حالا همه چيز بدانجا مي رود.آنجا پيش مي آيد ، نمي دانم.
امروز كه نامه مي نوشتم ، به فكرم رسيد كه تازه سه هفته اينجا هستم. جاي ديگر، مثلا ييلاق، سه هفته ، يك روز به نظر مي رسد: اما اينجا انگار يك سال گذشته است. ديگر نامه هم نمي خواهم بنويسم چه فايده دارد به كسي بگويم كه دارم آدم ديگري مي شوم؟ اگر آدم ديگري بشوم، پس ديگر آدمي كه بودم نيستم و اگر چيزي جز آنچه بودم هستم، روشن است كه ديگر آشنايي ندارم. پس براي غريبه ها، براي آنها كه مرا نمي شناسند، چه بسا چيزي نمي توانم بنويسم.
راينر ماريا ريلكه ، دفترهاي مالده لائوريس بريگه ، ترجمه بي بديل مهدي غبرايي
با تشكر از بچه هاي ايسنا به خاطر انعكاس یادداشت قبلی مالده

هیچ نظری موجود نیست: