۰۲ مرداد ۱۳۸۶

نفس آخر

بر سینه ام نشسته دارکوب
کولاک می وزد
در حفره های خالی چشمم
و دهانم پر از یخ است
دیگر تمام زمستان را
دیگر تمام زمستان ها
ایستاده ام کنار پیاده رو
با پالتوی بلند
و جیب های گشاد
تکان هم نمی خورم
با سیلی هیچ عابری

هیچ نظری موجود نیست: