۰۲ مرداد ۱۳۸۶

ترانه اي از كايا

نمی دانستم داود هم مثل من دیوانه احمد کایاست. این ترانه را به انتخاب خود او و به احترام او ترجمه
می کنم
حرفي بزن، دلتنگم
حرفي بزن، چيزي بگو
دل در دلم نيست
كنارم مي نشيني و ساكتي
ساكتي و حرف نمي زني
نگاهم مي كني و نمي بيني
يخ مي زنم با نوازش ات
در من شعله مي كشد هراس انتحار
بخند كه غرق گريه شوم
بخند كه پيدا كنم خود را

زلزله اي است در مغزم
صداي سايش سنگ ها را مي شنوي!
هر طرفم آدم هاي افتاده از نفس، مبهوت ، ساكت
كسي در من مرده است، كسي در من
زود باش چيزي بگو
كودك چشم هايت بگريند
"از درونم دور شو" مي گويي به من
احساس مي كنم ، مي شنوم گلم!
خواهم رفت آخر قصه همين است
تو در من نفس مي كشي اما
دو جان در تن من است
تو ترس ها را بر من مي باراني ترس ها را
هر لحظه در شمايلي ديگر

هیچ نظری موجود نیست: