۰۷ مرداد ۱۳۸۶

مارگاریتا

گفتم رسول چرا هشت بار؟ گفت امتحان كرده ام هشت اعصاب آدم را به هم مي ريزد. مردي كه شبيه لئوناردو كوهن است و تمام تهران را با ميدان هفت تيرش مي شناسد، يادش به خير قهوه خانه نشيني هاي هر روزه با رسول يونان. نمي دانم چه شد كه يكباره به يادش افتادم، به ياد همه مسخره بازي هايش، كلاغ دست آموزش و كتاب خواستنش از مادري كه نه پابلو را مي شناخت، نه سزار وايه خو را- ننه جان بنرچي من كجاست؟- كنار سماور- آندره برتون؟زير رختخواب ها بايد باشد رسول جان.گفتم رسول من سر دامپزشكي ام بيا از همين جا برويم. گفت:- كجاي هفت تير مي شود؟- مرد حسابي مگر تو انقلاب نيستي مي خواهي بروي هفت تير برگردي!رفتيم حوزه هنري، دفتر مجله شعر، تالار وحدت. پانزده سال مثل برق گذشت. تهران هر كدام مان را بي خبر گوشه اي انداخت.- مرد حسابي تو كه حساب خيابان هاي تهران را نداري چطور فهميده اي "هشت" اعصاب آدم را به هم مي ريزد؟- خوب خودت امتحان كن . و شمردمارگاريتامارگاريتامارگاريتامارگاريتامارگاريتامارگاريتامارگاريتامارگاريتاگرامافون كه به نام تو مي رسدسوزنش گير مي كند

هیچ نظری موجود نیست: