مي خواستم اين طور شروع كنم: در بارقه اي از رنگ هاي تند امپرسيونيستي دست روي شانه هم گذاشتيم و رقصيديم. تالار بزگ رقص در تلالو رنگ و نور موجي از دلشوره را در دلم به پا مي كرد. نه، من طاقت اين همه زيبايي را ندارم. مي گويند بلند شو و چوپي بكش! و چه حزين مي خوانند:
ده مه گري مه گري مه لول گيان، گريان گرانه
نارديمه بوت بي زارا گيان، ده ستاري بانه
پنجه ها درهم گره مي خورد، شانه ها پايين تر مي آيد و "گه ريان" آهنگ تندي به خود مي گيرد. حالا من وسط اين همه زيبايي ام و ديگر لازم نيست از لاي انبوه شانه ها و سرها و دست ها و دستمال ها دنبال چهره آن برادر و خواهري بگردم كه ساعتي ديگر لته هاي گوشت تنشان جاده يخ زده را گرم خواهد كرد.
تلخ است نه؟ بايد طور ديگري شروع كنم: هوا سرد است، برف آبدار بهاري برشانه عابران شب نشسته است، يك ماه ديگر گيسوان سبز بيد مجنون هاي بي قرار شهرم آسفالت خيابان را جارو خواهد كرد. كله ام باد كرده بس كه رمان خوانده ام. امروز روز رقص بود، خواندن موقوف و بعد هم... بگذريم حالم بد مي شود از به ياد آوردن لته گوشت هاي روي آسفالت يخ زده. آن رنوي سفيد مي توانست رنوي سفيد سارا همسرم باشد. به خيابان مي زنم تا سرم هوايي بخورد، باد سرد را با دانه هاي كرك برف مي بلعم، نقاره كوب اين پيرزن سنگي كه شهرم را به دامان خود دارد، در تاريكي آرميده است و ديگر گيسوان بلند سنگي و چشم هاي گود افتاده اش پيدا نيست.
يكباره بارقه اي از رنگ تند امپرسيونيستي جمله اي از ميكلانژ را در مفزم پژواك مي كند. شروع نوشته ام را پيدا كرده ام. اين پست بايد اين طور شروع شود:
"من هرگز تنديسي نتراشيده ام و تنها بخش هاي اضافي آن را برداشته ام." آن خواهر و برادر سقزي هم بخش هاي اضافي مجلس رقص ما بودند
آيا بي رحمي نيست با ديدن لته هاي گوشت و خون گرمي كه يخ آسفالت را آب كرده است، به ميكلانژ فكر كنم؟ به پدس، دوراس، دموريه و...
پدس پيكر تراش نيست او سنگ بزرگ و سنگيني را روي ميزت مي گذارد و مي گويد بخش هاي اضافي اش را خودت بردار و داستان را ميان انبوه اين نوشته ها بيرون بكش. ما نويسندگان ايراني البته كار ديگري مي كنيم: سنگ ها را روي هم مي چينيم به اميدي كه تنديسي شود، تنديسي كه با تلنگري فرو خواهد ريخت. به ساراماگو فكر مي كنم پيكر تراشي بي نقص كه گاه از دست شعور ودانايي او عصبي مي شوي و به خودت مي گويي چه لزومي داشت جيب هاي جليقه اين مجسمه را هم به من نشان دهي مرد حسابي؟
جويس تنها نيم رخ مي تراشد، همين و بس و چه زيبا مي تراشد همچون نيم رخ خدايان. دوراس هم نيم رخ تراش است، نيم رخي و دستي كه در هوا بايد آنها را به هم وصل كني و تنديس كامل را حدس بزني. دوراس اصلا پيكر نمي تراشد او در مورد تنديسي كه نمي خواهد بتراشد "حرف" مي زند.اما ويرجينيا ولف تنديس هاي كوچك و دوست داشتني مي سازد تنديس هايي كه به درد دكور كنار تلويزيون مي خورد. سرديس هاي دموريه آرام آرام بي آنكه ردي از ميله و چكش باقي مانده باشد در انتها گوش ها به دو بال فرشته تبديل مي شود و...
سيگاري بگيرانم و برگردم حالم از بي رحمي خودم به هم مي خورد
ده مه گري مه گري مه لول گيان، گريان گرانه
نارديمه بوت بي زارا گيان، ده ستاري بانه
پنجه ها درهم گره مي خورد، شانه ها پايين تر مي آيد و "گه ريان" آهنگ تندي به خود مي گيرد. حالا من وسط اين همه زيبايي ام و ديگر لازم نيست از لاي انبوه شانه ها و سرها و دست ها و دستمال ها دنبال چهره آن برادر و خواهري بگردم كه ساعتي ديگر لته هاي گوشت تنشان جاده يخ زده را گرم خواهد كرد.
تلخ است نه؟ بايد طور ديگري شروع كنم: هوا سرد است، برف آبدار بهاري برشانه عابران شب نشسته است، يك ماه ديگر گيسوان سبز بيد مجنون هاي بي قرار شهرم آسفالت خيابان را جارو خواهد كرد. كله ام باد كرده بس كه رمان خوانده ام. امروز روز رقص بود، خواندن موقوف و بعد هم... بگذريم حالم بد مي شود از به ياد آوردن لته گوشت هاي روي آسفالت يخ زده. آن رنوي سفيد مي توانست رنوي سفيد سارا همسرم باشد. به خيابان مي زنم تا سرم هوايي بخورد، باد سرد را با دانه هاي كرك برف مي بلعم، نقاره كوب اين پيرزن سنگي كه شهرم را به دامان خود دارد، در تاريكي آرميده است و ديگر گيسوان بلند سنگي و چشم هاي گود افتاده اش پيدا نيست.
يكباره بارقه اي از رنگ تند امپرسيونيستي جمله اي از ميكلانژ را در مفزم پژواك مي كند. شروع نوشته ام را پيدا كرده ام. اين پست بايد اين طور شروع شود:
"من هرگز تنديسي نتراشيده ام و تنها بخش هاي اضافي آن را برداشته ام." آن خواهر و برادر سقزي هم بخش هاي اضافي مجلس رقص ما بودند
آيا بي رحمي نيست با ديدن لته هاي گوشت و خون گرمي كه يخ آسفالت را آب كرده است، به ميكلانژ فكر كنم؟ به پدس، دوراس، دموريه و...
پدس پيكر تراش نيست او سنگ بزرگ و سنگيني را روي ميزت مي گذارد و مي گويد بخش هاي اضافي اش را خودت بردار و داستان را ميان انبوه اين نوشته ها بيرون بكش. ما نويسندگان ايراني البته كار ديگري مي كنيم: سنگ ها را روي هم مي چينيم به اميدي كه تنديسي شود، تنديسي كه با تلنگري فرو خواهد ريخت. به ساراماگو فكر مي كنم پيكر تراشي بي نقص كه گاه از دست شعور ودانايي او عصبي مي شوي و به خودت مي گويي چه لزومي داشت جيب هاي جليقه اين مجسمه را هم به من نشان دهي مرد حسابي؟
جويس تنها نيم رخ مي تراشد، همين و بس و چه زيبا مي تراشد همچون نيم رخ خدايان. دوراس هم نيم رخ تراش است، نيم رخي و دستي كه در هوا بايد آنها را به هم وصل كني و تنديس كامل را حدس بزني. دوراس اصلا پيكر نمي تراشد او در مورد تنديسي كه نمي خواهد بتراشد "حرف" مي زند.اما ويرجينيا ولف تنديس هاي كوچك و دوست داشتني مي سازد تنديس هايي كه به درد دكور كنار تلويزيون مي خورد. سرديس هاي دموريه آرام آرام بي آنكه ردي از ميله و چكش باقي مانده باشد در انتها گوش ها به دو بال فرشته تبديل مي شود و...
سيگاري بگيرانم و برگردم حالم از بي رحمي خودم به هم مي خورد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر