۰۷ مرداد ۱۳۸۶

آدرس بده

اهل كاشانم من

به نظر شما چه عيبي دارد بگويم اهل بيجارم من يا اهل ورامينم من. اين كاشاني كه سهراب از آن حرف مي زند كجاست؟ من ابعاد آن را حس نمي كنم، رنگ و بويي از خيابان هاي اين شهر، كوچه باغ هايش، بوي گلابش و طول بلوارهايش را در ظهر تابستان وقتي كه گرما بر آسفالتش موج مي زند نمي بينم.

ري صادق هدايت كجاست؟ ري فقط يك نام است و بس. صادق هدايت مي توانست بگويد كازرون يا قرچك يا فرح آباد.

مرا چشم بسته كه ول كنيد خيابان هاي دوبلين را برايتان پيدا مي كنم چرا؟ چون داستان هاي جويس را خوانده ام آن چيزي كه خودش مي گويد" تاريخ اخلاقي وطنم" من از تاريخ اخلاقي وطن جويس جغرافياي كشورش را مي فهمم، در كافه هاي دوبلين مي نشينم و قهوه مي خورم از تپه هاي ملايم و سرسبز حاشيه شهر سرازير مي شوم و با قطار به بازار عربي مي روم. با داستان هاي سلينجر در نيويورك خيابان گردي مي كنم با دوراس به مزرعه چاودار سر مي زنم پشت همان هتلي كه زنان و مردان جوان براي بر آوردن نيازهاي نامشروع عشق نامشروع شان به آنجا پناه مي برند.

ايلياد 3000 سال پيش نوشته شده و البته چيزي جز جغرافيا نيست: تنگه هاي بسفر و داردانل، تروا( صاحيب ليغ) ازمير و المپ( يانار داغ). همر كه خود "ازميري" است وطن مستعمره اش را يعني تركيه آن روزگار(آسياي صغير) كه البته سرزمين تركان نبوده( هرچند هومر از اقوام ترآكيه سخن به ميان مي آورد)را با وسواس ترسيم مي كند. اما بارها و بارها از خودم پرسيده ام ايران و توراني كه فردوسي از آن حرف مي زند كجاست؟ كدام زابل است كه به نيم روزي از آنجا به شهر زور مي روند؟ اين ها فقط يك مشت اسم نيستند؟

مي خواهم بگويم ذهن سوبژكتيو ايراني كمتر ابعاد واقعيت را مي شناسد. مي گوييد اين هم شكلي از انديشه ادبي و يا در كل انديشه است و چه اشكالي دارد؟ آيا ادبيات حتما بايد جغرافيا داشته باشد كه ادبيات شود؟

به اين شعر لئونارد کوهن دقت كنيد:

"در راه لاریسا تو را دیدم

جاده ای که از سروی آغاز می شود

و به سروی به پایان می رسد

عاشقم شدی

فکر کردی من مرد جاده ام

من عاشقت نشدم

تنها در جاده گم شده بودم "

كوهن از جاده لاريسا نام مي برد و بلافاصله براي آنكه اين جاده در حد يك نام باقي نماند با زباني شاعرانه توصيفش مي كند و بعدي از آن را به مخاطب نشان مي دهد:" جاده اي كه از سروي آغاز مي شود"

پاسخ دادن به پرسشي كه خود از خود پرسيده ام سخت است. نمي خواهم دنبال پاسخي بگردم اما سعي مي كنم ابعادي از آن را روشن تر كنم. به سويه هاي آن فكر كنم:

1- قاعدتا نمي توان اصول كلاسيك ادبي كه حكم ستون هاي ادبيات را دارند، نفي كرد. ما تنها حق داريم رنگ و بو و نوع كاربرد ها را تغيير دهيم نه اينكه همه چيز را زيرو كنيم. مثلا نمي توان گفت مي خواهم داستاني بنويسم كه در آن هيچ شخصيت پردازيي وجود نداشته باشد! هر نويسنده اي "بايد" در اثر خود به اين چند پرسش جواب دهد:
چرا مي نويسد، يا چرا اتفاق مي افتد؟

كجا مي نويسد، يا كجا اتفاق مي افتد؟

از چه مي نويسد، يا چه اتفاقي مي افتد؟

براي كه مي نويسد، يا راوي و بر همين اساس مخاطب راوي كيست؟

چه وقت مي نويسد، يا كي اتفاق مي افتد؟

همان چيزهايي كه در ژورناليسم به "عناصر خبري" معروفند. شك دارم بدون اين عناصر بشود خبري را گزارش كرد يا داستاني نوشت. گاهي علت خوانده نشدن و يا جذاب نبودن داستان ها و شعرهاي معاصر خودمان را بايد در پاسخ ندادن و يا پاسخ ضعيف دادن به اين پرسش ها جست و جو كرد. به شروع رمان "پدرو پارامو" نوشته خوان رلفو توجه كنيد:

"به كومالا برگشتم تا پدرم پدروپارامو نامي را كه اينجا زندگي مي كند ببينم. اين را از مادرم شنيده بودم و قول دادم به محض اين كه بميرد به ديدن پدر بروم."

راوي "من" به كجا مي رود؟ كومالا. چرا مي رود؟ مي رود پدرش را ببيند. چرا تا كنون نرفته؟ براي اينكه او فرزند نامشروع مادر خويش است و بعدا بايد به اين پرسش پاسخ داد."

در داستان هاي خودمان مي خوانيم:" توي ساندويچي نشسته بودم، داشتم بالا مي آوردم، به گردي همبرگر نگاه كردم، شاگرد ساندويچي..." نقل به مضمون از يك داستان كوتاه. دلم مي خواهد بگويم نويسنده عزيز مرا مسخره كرده اي؟ توي ساندويچي چه غلطي مي كردي؟ چرا به گردي همبرگر نگاه مي كردي؟ شاگرد ساندويچي با تو چكار داشت و...؟ پاسخ از پيش روشن است. " در ادبيات نمي توان هيچ حكمي صادر كرد. ادبيات ساحتي چند آوايي است و هر كس به فراخور حال... مولف مرده است و من هم مثل شما خبر ندارم چرا آنجا رفته بودم." اين پاسخ دندان شكن آخري ديگر شاهكار است به خدا.

2- وقتي به عنوان يك خارجي و از بيرون به ادبيات تركيه نگاه مي كنم. مي بينم تنها شعرهايي به دلم مي نشيند و براي مخاطبان ترجمه ام جالب به نظر مي رسد كه جغرافيا دارد. جغرافيايي انساني كه از تركيب عواطف انسان و محيط او شكل مي گيرد. وقتي "صداي زنگوله آب فروشان بازار قبرسي هاي استانبول" را مي شنوم و آن را به گوش مخاطب مي رسانم مي بينم همه چيز جان مي گيرد و غير از اين هر اتفاقي كه مي افتد همان حرف هاي تكراري است:" دوستت دارم، برايت پريشانم، دلتنگم، عشق در من زبانه مي كشد و..." حرف هاي تكراي از اين دست. اما وقتي شاعر مي گويد: در جاده تارسوس و روي درشكه اي كه مسلولين را به بيمارستان مي برد تو را مي بينم و عاشقت مي شوم، شعر طعم ديگري به خود مي گيرد.

3- ما به دليل همان تفكر سوبژكتيو و ذهني از آوردن نام اماكن، شهرها، بيابان ها هراس داريم. ما از آدرس دادن مي هراسيم چون:

موقعيت اتفاق و زمان آن شخصيت ما را لو خواهد داد آن هم ما كه حقوق ماهيانه خود را از همكار بغل دستي مان پنهان مي كنيم. ما اهل اعتراف و خود كاوي نيستيم و دوست نداريم بگوييم كسي كه آن بلاها در داستان به سرش آمده منم. خير من نيستم من آن آدم نابغه اي هستم كه مي توانم آنچه را كه بر سر شما آمده بنويسم.

* من علاقه اي به جزئيات ندارم و مدام به چيزهاي كلي فكر مي كنم چون مي خواهم مشكل جهان را حل كنم.

* نام ها غير شاعرانه اند. آيا مي توان موزائيك هاي قرمز پياده رو خيابان فردوسي را شاعرانه ديد؟ معلوم است كه نه. شعر آن مفاهيم عميقي است كه تحت جاذبه عشق در دل من مي جوشد.

ذهنم پراكنده شد. ببخشد

هیچ نظری موجود نیست: