۰۷ مرداد ۱۳۸۶

يادداشت مترو

گدار مي گويد من واقعيت را به هم مي ريزم و در اثر هنري ام تدوين مي كنم اما اين گفته او يك اشتباه بزرگ است. اين را امروز توي مترو فهميدم وقتي كه يك كارگر افغاني كنار دستم فصل هشتم بادبادك باز را مي خواند. از كجا فهميدم كارگر است؟ از گوشه ناخن هايش كه گچي بود. يك مشمباي مشكي هم دستش بود كه داخل آن يك مشمباي رنگي مچاله ديگر بود با جلد خالي يك راديو تك موج. سمت راستم جواني نشسته بود كه به ايستگاه نرسيده بلند شد معلوم بود مي خواهد جايش را به كسي كه لابه لاي دست ها و پاها و شكم ها ديده است بدهد. زني مثل بولدزر نزديك شد و تقريبا به همه آنهايي كه ايستاده بودند تنه زد، تنه كه نه ،از سر راهش برداشت. پشت سرش مردي با پسرش مثل سيل هاي قطبي خودشان را به چپ و راست تكان تكان مي دادند و آنهايي را كه از دست زن جان سالم به در برده بودند را صاف مي كردند. به ران هاي پسر 14 ساله كه نگاه كردم زهره ام ريخت. نمي خواهم دوباره يادم بيايد وگرنه توصيف مي كردم، باوركنيد خيلي وحشتناك بود
زن كه نشست تمام رديف نشسته ها جابجا شديم. كارگر افغاني به فصل نهم رسيده بود و با جديت كارش را دنبال مي كرد. پيراهن سفيد تميزي پوشيده بود، چند بار هواي دور و برش را با دماغم امتحان كردم، بو نمي داد، بعد به هواي اينكه مي خواهم ببينم كدام ايستگاه هستيم، برگشتم و دور يقه اش را نگاه كردم. سفيد سفيد بود، برق مي زد
بازوي سمت راستم كه به شانه زن چسبيده بود خيس عرق شد. خداي من! همين طور كه داشتم فكر مي كردم چطور و كجا عطر بيكم را در بياورم، ديدم كه زن و مرد دارند با ابرو به هم اشاره مي كنند و نخودي مي خندند. منظورشان كارگر افغانييه بود كه داشت كتاب مي خواند. به هواي جابجا شدن كمي به سمت زن متمايل شدم و خوب براندازش كردم، تقريبا يك باسن بزرگ بود، باسني كه از زير شانه هاي من شروع مي شد و تا مچ پاي راستم ادامه پيدا مي كرد. از تصور اينكه يك باسن دارد به شوهرش ابرو مي اندازد و نخودي مي خندد خنده ام گرفت و دوباره مجبور شدم وول بخورم. فكرش را بكنيد، نه جدي! تصور كنيد يك هندوانه گرد كه رويش يك تيله چسبانده اند نخودي بخندد و ابرو بيندازد
خيلي دوست داشتم با كارگر افغاني وارد ديالوگ شوم اما نشد يعني پسر باسن حواسم را پرت كرد: دستش را به ميله عمودي گرفته بود و روي استيل با تصوير سوراخ دماغش بازي مي كرد، كله را جلو مي برد چانه اش به حالت مكعب مستطيلي در مي آمد و پس كله بي مويش مثل خربزه كش پيدا مي كرد، دوباره دماغش را جلو مي برد و چند بار سوراخ هايش را گشاد مي كرد و اين بار چانه را عقب مي داد و پيشاني را جلو مي برد. مكافاتي داشت با خودش، درگير سوراخ دماغ و چشم و ابرو شده بود چه جور. گاهي مثل گاو به تصويرش اخم مي كرد و گاهي لبخند مي زد انگار مي خواست دل خودش را به دست بياورد. بالاي سرش هيبت مردي ديده مي شد كه موقع نفس كشيدن تمام بدنش باد مي كرد. فكر كنيد يك طالبي روي يك بشكه دمر آماده خوردن باشد. بنده خدا توي ميله عمودي تقريبا همين شكلي بود. هنوز مشغول ابرو انداختن و نخودي خنديدن بود كه پسرش گفت
بابا نرسيديم حرم؟
يكي از آن پشت داد زد آقا جان قطار را اشتباهي سوار شديد. اين ميرداماد ميره نه حرم

هیچ نظری موجود نیست: