۰۲ مرداد ۱۳۸۶

چند شعر از مليح جودت آنداي

مليح جودت آنداي سال 1915 در استانبول به دنيا آمد. پدرش وكيل دادگستري بود و به همين دليل ابتدا وارد رشته حقوق شد اما پس از مدتي تغيير رشته داد و ادبيات خواند. مليح جودت از تحصيل در رشته ادبيات هم منصرف شد و در سال 1938 به بلژيك رفت و در رشته جامعه شناسي ادامه تحصيل داد.

وي در جنگ جهاني دوم به تركيه بازگشت و كارمند وزارت تربيت ملي شد. مدتي در كتابخانه كار كرد، به روزنامه نگاري پرداخت و در بخش تئاتر كنسرواتوار استانبول فنوتيك زبان تدريس كرد.

آنداي زماني كه به عنوان گرداننده صفحات ادب و هنر روزنامه هاي بزرگ تركيه كار مي كرد، شهرت خاصي به هم زد. چند سال به عنوان رايزن فرهنگي به پاريس رفت و در سال 1970 به واسطه نوشتن رمان"امير پنهان" جايزه هنر تركيه را به خود اختصاص داد. در سال 1976 موفق به دريافت جايزه ترجمه شد و در سال 1978 جايزه شعر و نيز سال 1981 جايزه ادبي بانك كار به آثار او تعلق پيدا كرد.

وي از دوستان اورهان ولي و اوكتاي رفعت بود كه تجارب تازه اي را به ادبيات معاصر تركيه افزودند.



اشعار آنداي از زبان روزمره و محاوره بهره مي برد. اشعاري كه تا كنون به زبان هاي روسي، فرانسوي، انگليسي، بلغاري، يوناني، صربي و لهستاني ترجمه شده و در مطبوعات اروپايي بازتاب در خور توجهي داشته است.

مجموعه اشعار:

غريب(همراه با آثار اورهان ولي و اوكتاي رفعت) 1941 درخت آشفته 1945 تلگراف خانه 1952 پهلو به پهلو 1956 دست هاي بسته اوديسه 1963 درياي كوچ 1970 مرگ قايق 1975 واچه ها 1978 گلگميش آن سوي نيستي1981

رمان:

سورچران ها 1965 امير پنهان 1970 آفتاب عيسي 1974 راضيه 1975 بازي 1965 زباله هاي ميكادو 1967 چهار بازي 1972 و...




"زندگي زيباست"


زندگي زيباست

هوا اگر خوب باشد

سويي مانده باشد در چشم و نايي در اندامت

زندگي زيباست

دست هايت اگر بتواند

لقمه ناني بردارد



"آپارتمان"



ديروز دوطبقه بود

امروز سه طبقه



"پس از ما"



"زود باش اينجا بمير"



آنها گفتند

مي خواستم بميرم

نگفتم

نگفتم اما اكنون



"برمي گردم"



خواهشي غريب مي پريشاند گيسوانش را

و صدا مي زند مرا در انتهاي آبي دوردست

"لاله"



پوست مي كنم تو را با همين دست ها

مثل تاج برگ هايي كه در شكفتن است

و همچون انار دندان مي فشارم به تازگي ات





"تلگراف خانه"



ديگر نخواهي خفت

خواب از چشم تو مي گيرد

صداي ميهن ات

مي نشيني و مي نويسي

و تو نيستي ديگر

آن تو كه مي شناختي اش



"به ذهنم مي ريزي"



اميليا

كودكي ات به ذهنم مي ريزد

وصبح ساكت جاده اي در كرانه دريا



"جمعه"



صبحانه مي خورديم كه به سيلش دادند

جمعه بود، كش دارترين روز انتظار

آسمان بي درخت سايه افكنده بود

پدر عروس كنارمان ايستاد با گردني بلند

بر لب هاي بي حالش چيزي شبيه غرولند

ده نفر هم دهاتي بوديم و يك جوان عزب

سريديم به مسجد چوبي

كسي نماز نخواند و نگريست

رفت وآمدهاي غريب

سنگ پيشاني بلند صبر را جا به جا مي كرد

انتظار نگو، ديوار تبعيدگاه

همچون شبي كه نزديك مي شود

تحويل گرفتيم جنازه را با تابوتي عاريه

وچشم هايمان را دوختيم به زمين

۱ نظر:

ناشناس گفت...

سلام بزرگوار/سپاسگزارم كه اشعار زيباي "مليح جودت" را انتخاب و معرفي كرديد/كاش نام مترجم را هم مي آورديد