۰۱ مرداد ۱۳۸۶

شعر ترکیه 9

آتائول بهرام اغلو در سال 1942 به دنيا آمد. پدر وي كشاورز بود. در سال 1966 در رشته زبان و ادبيات روس ليسانس گرفت و به دليل علاقه اي كه به ادبيات روسي داشت روي به ترجمه آورد.
پس از سال 1970 با اتمام دوره نظام وظيفه به كشورهاي مختلفي سفر كرد و بعد از برگشت به تركيه در استانبول به كار تئاتر پرداخت و در كنار آن براي روزنامه هاي محلي قلم زد.
آتائول در همين ايام آرام آرام به عنوان يك شاعر پيشرو مطرح شد چراكه او توانسته بود اشعار مخيل اما ساده اش را با دركي عميق از سياست و پديده هاي روز پيوند بزند.
مجموعه اشعار:
يك ژنرال ارمني 1965، يك روز ناتمام1970،جساردلتنگي،سفر و غوغاي شعرها1974، نه باران نه شعر1976، بايكوت1978، حكايت مصطفي صبحي1979، رباعي ها1980، يك هم وطن خوب 1983، تركيه، اي وطن افسرده اي وطن زيبا1985، آوريل دور 1987،نامه هايي به دخترم1985

اين عشق تمام مي شود اينجا

اين عشق تمام مي شود اينجا و من
راهم را كشيده و مي روم
در دلم يك كودك
در جيبم يك رولور
اين عشق تمام مي شود اينجا
تمام روزهاي خوب هم محبوبم
و من راهم را كشيده و مي روم
مثل رود كه جاري مي شود و مي رود

حالا
خاطره اي است كه خوابيده بي رمق
و در آلبوم هاي كهنه
سربازان و كودكان

عشق دو سر دارد

باد از آن سو كه مي وزد
زرد مي شود برگ
گيج مي شود كشتي و بيهوده در تهي دريا
لنگرگاه مي كاود.
گل خنده اي وحشي و بيگانه
قاپيده عشق تو را
پر شده اي از زهر
و حالا به سادگي خواهي مرد
گفته بودم عشق دو سر دارد

از عشق هايي كه بر بلنداي شب
خاطره اي هم نمانده حتي
دور است دور، هزاران سال دور
حالا وقت سرودن است چه شعرها

غروب خواهم مرد

من بميرم اگر غروب خواهم مرد
برفي سياه مي نشيند برشهر
جاده ها پوشيده مي شوند در دلم
لاي انگشت هام تماشا مي كنم شب را
من بميرم اگر غروب خواهم مرد
بچه ها به سينما مي روند ومن
صورتم را پوشيده در گلي
گريه مي خواهم
عبور مي كند قطاري از اعماق
من بميرم اگر غروب خواهم مرد
غروب
رفتن از اين راه مي خواهم

از بسيارهاي زندگانيم آموخته ام

من از بسيارهاي زندگانيم آموخته ام
تو زيسته اي هرگز
روزي محبوب تو هم خسته مي ماند از بوسه
و تو خسته مي افتي از شميم يك گل

انسان ساعت ها نگاه مي تواند كند آسمان را
دريا را مي تواند
پرنده را،كودك را
زندگي اما روي زمين جاري است
با آن روبرو خواهي شد
و چه ريشه ها كه بريده نمي شود آنجاست
در آغوشش كشيده اي تنگ؟
در آغوش مي كشي زندگاني را
با تمام اشتياقت،تنه ات، ساقه ات، عضلاتت
غوغا را مي افتي بر ريگ هاي داغ
و مثل يك ريگ، يك برگ، يك سنگ
آرام مي شوي

هیچ نظری موجود نیست: