۰۲ مرداد ۱۳۸۶

سرفه کن لااقل

فنجان چاي را كه مي آوري
احساس كن مسافري باز آمده ام
حرفي ، لبخندي ، سرفه اي لااقل
تا نگويند ماهيان قالي را نقش پايت انگاشته ام
چشم هايم را مي بندم

ديسي پر از نارنج و انار
چه مي دانم انگور آيينه
از دست هايت افتاده است

نه بي گمان خيال نكرده ام

هیچ نظری موجود نیست: