۰۲ مرداد ۱۳۸۶

دخمه

ديشب چيزهاي زيادي در مورد كودك و ديو درونم فهميدم ، چيزي كه سال هاي سال ذهنم را به خود مشغول كرده بود اما خواب ديشب مثل اشراقي دردناك و هراس انگيز همه چيز را روشن كرد. مثل همان چراغ قوه اي كه سيپريانوآلگور در دخمه زير مجتمع مركزي روشن كرد و پايين رفت تا به جنازه ها رسيد. جنازه هايي كه روي نيمكت سنگي نشسته اند و با دقت به ديوار رو به رو زل زده اند، يك مرد، يك زن، يك مرد، يك زن.
گل گز مي گفت:" جو، گندم، جو، گندم" وقتي كه مي خواستيم دست يكديگر را بگيريم و چوپي بكشيم. آنجا ديگر جنسيت و زنانگي و مردانگي رنگ مي باخت، تو پنجه در پنجه دو زن و زنت پنجه در پنجه دو مرد.
از دخمه پايين رفتم و چراغ قوه را روشن كردم جنازه اي نبود. دختر ككي مكي با چشم هاي درشت و چانه اي برامده، باز هم زل زده بود به چشم هايم، مثل هميشه. اما اين بار در آن دخمه مي توانستم پيش بروم و نور چراغ قوه را طوري روي صورتش بيندازم كه همه چيز محو شود جز همان صورت كشيده استخواني با مشتي كك و مك و هربار كه از خواب پريدم و دوباره خوابيدم نزديك تر شدم ديگر مي توانستم نفس هاي مرطوبش را كه به صورتم مي خورد حس كنم. ديوانه شدم و ديگر نخوابيدم، نمي خواستم به آن دخمه برگردم. بايد مي فهميدم سيپريانوآلگور بعد از آنكه جنازه ها را ديد چه كرد؟ حدسم درست بود ، وانت قراضه اش را سوار شد و مجتمع مركزي را ترك كرد. مجتمعي كه فواره دارد، آبشار دارد، باغ وحش و كلوپ دارد، باشگاه و استخر دارد و سيپريانوآلگور تا به طبقه 34 برسد، مي تواند دكمه آهسته را فشار دهد و از درون آسانسور شيشه اي به تماشا بنشيند. اما آلگور به روستا بر مي گردد پيش سگش و كارگاه كوزه گري اش و بيوه زني كه در آستانه در كوزه او را با حالتي خاص بغل كرده بود. باز هم حدسم درست بود اين روستا و آن كارگاه كوزه گري نمي توانست ديوانه اي جنازه ديده همچون سيپريانوآلگور را در خود نگه دارد. او بايد بيوه زن و سگش را برمي داشت و با وانت قراضه اش از روستا مي رفت. به كجا؟ خدا مي داند.
ديشب هربار كه از دخمه بيرون آمدم و از خواب پريدم احساس كردم ديو و كودك درونم را بهتر مي شناسم. فارس مي گفت اين ديو و اين كودك در درون همه ما هست. گاهي ديو خرناسه مي كشد و كودك شيطنت مي كند و گاه كودك به خوابي شيرين مي رود و ديو بر سر و سينه اش مي كوبد. درست مثل يك گوريل مست، مثل ميمون پشمالوي يوجين اونيل كه در آتش دان كشتي هرچه مشت بر سر و سينه اش فرود مي آمد محكم تر و ديوانه تر مي شد مثل آهن گداخته و بتون سرد.
آقازاده مي گفت گاهي دلم مي خواهد با لگد بكوبم به شكم اين ديو خوابيده در درونت، عصبي ات كنم، ديوانه ات كنم تا خون كلمه هايت به جوش بيايد. يعني آنكه در درون من مي نويسد، كودك بازي گوش نيست؟ ديوي است كه هرگاه با لگد به شكمش بكوبند بيدار مي شود و واژه ها را سراسيمه به اين سوي و آن سوي ذهنم پرتاب مي كند؟ چيزي شبيه دشنام؟
اگر اين طور باشد كه نويسندگان جنايت كاران بالفطره اند. قلم را از دست گوريل بگيري آدم مي كشد. آن وقت اگر قرار بود آدمي مثل داستايوفسكي ننويسد، بايد تمام بشريت را تكه پاره مي كرد و گوشت گرمشان را به دندان مي كشيد و چه كسي است كه در اين جنايت و مكافات همپاي داستايوفسكي باشد؟
من اما ديشب با ديدن آن چهره استخواني ككي مكي و آن چشم هاي درشت و چانه برآمده ، فهميدم كه ديو و كودك درونم يكي است، گوريلي احمق كه با ادايي احمقانه رام مي شود، قهقهه سر مي دهد و مي رود پي بازي اش و كودكي كه چشم هم بازي اش را از حدقه در مي آورد. كودكان ، جنايت كارترين آدم ها هستند، جنايتكاراني بي تعارف و بي رحم. يادم نيست كجا خواندم همين چند روز پيش بود. فكر مي كنم دخمه.
بچه كه بودم وقتي ديو درونم بيدار مي شد(معمولا اين اتفاق شب ها مي افتاد با ديدن چهره اي كشيده و استخواني و مشتي كك و مك اما نه آنچنان واضح كه ديشب ديدم، مثل آدمي كه در مهي غليظ پيش مي آيد. روز بازي كودكانه جايي براي ديو شدن نمي گذاشت. بلند مي شدم و لامپا را روشن مي كردم ، مي گريستم و مي نوشتم. بيچاره پدرم فكر مي كرد عاشق شده ام ، هر غروب با يك نوار كاست هايده يا حميرا به خانه برمي گشت اما من ترانه هاي محلي روس را دوست داشتم، با تاري خشن كه گويي ميخ را بر مفتول هاي لاستيك سوخته مي كشند:
"آخرش اين گاگالين گاگالين گاگايا رواني ات مي كند بدبخت، ترانه گوش دادنت هم كه مثل آدم نيست!" بزرگ تر كه شدم پاكت سيگار جاي نوار كاست را گرفت. صبحانه كه مي خوردم گل گز مي گفت:
" لازم نيست بروي بيرون پدرت گرفته ، كنار سماور است"
پدرم ديو نبود اما مي دانست با ديوي كه پرورده چه كند، گل گز اما يكسره گريه مي كرد، آرام و بي صدا و اشك هايش را در دخمه هاي درونش مي ريخت روزي هم كه ته مانده هاي زندگي ام را ريختم پشت وانت قراضه و آمدم به اين خراب شده ، گل گز بي صدا گريه كرد:
" روزي حرف هايت تمام مي شود، وقتي حرفت تمام شد ديگر چيزي براي نوشتن نمي ماند، وقتي ننويسي گرسنه مي ماني و مي ميري"
گفتم مادر مي ميرم اما نه از گرسنگي، ننوشتن مرا مي كشد، پس دعا كن هيچ وقت عاقل نشوم، ديوانه بمانم و بنويسم.

نوشتم بيش از آنكه در توان يك گوريل باشد نوشتم اما نه از زني كه با هزار تومان، راننده هاي صف كشيده را از اضطراب روزانه تخليه مي كرد، بي آنكه حيثيت خويش را با برهنه شدن لكه دار كرده باشد ، نه از زنان روسپي كه شبانه از دست سرگرد مي گريختند و به دخمه من پناه مي آوردند، نه از پسري كه براي يك وعده غذاي گرم ، دستش را هفتاد تيغ مي كشيد، نه از خويش نه از رنج درون نه از ديو خفته ، نه از كودك بازي گوش. ديشب اما آن چهره استخواني پر از كك و مك كه رطوبت نفس هايش را روي گونه هام احساس كردم در انتهاي دخمه نمور مثل گلدي محكم بود به شكم ديو احمق درونم.
اين قصه ولي چيزي كم دارد، وقتي سپريانوآلگور سوار وانت قراضه اش مي شود و بيوه زن و سگش را در كنار مي گيرد، بايد اتفاق ديگري افتاده باشد. مثلا 300 تنديس گلي كه هيچ گاه فرصت پخته شدن در كوره را نيافته اند بايد به صف ايستاده باشند و رفتن سيپريانو را تماشا كنند ، يك زن ، يك مرد، يك زن ، يك مرد، آن هم در هوايي باراني و همچنان كه وانت قراضه دور مي شود، چهره هايشان متلاشي شود و در آخرين نقطه اي كه ديگر وانت پيدا نيست 300 مشت گل به جاي مانده باشد.
من اما اين بار با ديدن چهره استخواني ككي مكي كه عمري روياهايم را آشفته است وانت قراضه ام را روشن نمي كنم ، مي خواهم بمانم و پنجه در پنجه گوريل چوپي بكشم

هیچ نظری موجود نیست: