۰۷ مرداد ۱۳۸۶

نگاهی به "زندگی نو" پاموک

به وضوح مي بينم كه اورهان پاموك تم "زندگي نو" (يني حايات) را از ايده "دنياي قشنگ" سلينجر گرفته است و شيوه بيان را از ساراماگو. خط و ربط هاي رمان را به شكلي شفاف مي بينم و آن را در بستر تاريخ كشوري كه فرهنگ و ادبياتش را مي شناسم دروني مي كنم: هراس نويسنده را، اميدهايش را و توقع و توانايي اش را.
آيا اينكه درون مايه را از كسي و شكل بيان را از كسي ديگر بگيريم مرتكب خطايي بزرگ شده ايم؟ سعي مي كنم ابتدا اين ادعا كه او تم و تكنيك را از ديگران گرفته براي خويش شفاف كنم و پس از آن براي پرسشم پاسخي بيابم:
سلينجر در مقابل "دنياي عوضي" به دنياي" قشنگ" پناه مي برد. دنياي قشنگ را براي او نه آدم ها و روابط شان بلكه كتاب ها و داستان ها مي سازند. در اين دنيا " كودكي هوشيارانه"، " مذهب آرامبخش و غير تعصبي"، " ذكر عارفانه" ، " شهوت روحاني" ، "انزواي پر تحرك" و " جنون يا سعادت تحمل ناپذير" با هم و يكجا متجلي مي شوند. او همچون آدم هاي داستاني اش منزوي ، لجباز، كودك، عاقل، ديوانه، عاشق، تنها و سعادتمند است. در زندگي نو نيز همين اتفاق مي افتد: راوي و شخصيت اصلي با خواندن كتابي متحول مي شود و نوعي از زندگي را در پيش مي گيرد كه ديگر به عالم واقع ارتباطي ندارد او تنها مي شود و از تنهايي خويش گله اي ندارد و حتي از ياد مي برد كه بايد براي مادر دلتنگ شود، بسترش را، ميزش را، مجله هاي پرنو و لوازم خود ارضايي اش را، كتابخانه اش را، پنجره اش را و همه و همه را از ياد مي برد و در جست و جوي زندگاني درون كتاب سفر را آغاز مي كند. با اتوبوس و بي هدف
هولدن كالفيد شخصيت" ناطور دشت" هم پدر و مادر و... را فراموش مي كند و مي خواهد كه" سفر به سوي غرب" را در پيش گيرد كه در نهايت سر از تيمارستان در مي آورد. در " فرني و زويي" " كودك دانا" محور است و در زندگي نو دانايي كه از كتاب هاي دوران كودكي مي جوشند، همه چيز را در سايه خود فرو مي برد.
يكي از خصيصه هاي " كودك دانا" اين است كه به يكباره و با بارقه اي تصميم مي گيرد مثل نوعي الهام مثل تمام كارهاي كودكانه. اين خصيصه در تمامي داستان هاي كوتاه و بلند سلينجر به چشم مي خورد كه مثال واضح آن داستان كوتاه " يك روز خوش براي موزماهي" در مجموعه" دلتنگي هاي نقاش... "يا "نه داستان" است كه مرد داستان پس از آنكه به شنا مي رود و در حال بازي معصومانه با دختري در آب "انحناي كف پايش را مي بوسد" بلافاصله به اتاقش در هتل برمي گردد و در كنار همسرش كه خوابيده با شليك گلوله اي خود را مي كشد. گويي با منطق سلينجر نبايد به فكر دليل بود اگرچه او كوشيده است دليل اين خودكشي را در كتاب" تيرهاي سقف را بالا نگه داريد نجاران" توضيح دهد اما در واقع به ابهام بيشتر دامن زده است.
دانايي چه مثت و چه منفي مثل برق قلب كودكانه را لبريز مي كند درست مثل اتفاقي كه در "زندگي نو " مي افتد. بي هيچ دليلي كتاب را مي خواند صرفا به خاطر اينكه در بوفه دانشگاه آن را در دست دختري ديده، بي هيچ دليلي عاشق دختر(جانان) مي شود، بي هيچ دليلي به سفر مي رود و بي هيچ دليلي در سفر دوباره به جانان بر مي خوردو... پاموك خود نام اين وضعيت را تصادف مي گذارد يا تصادم كه در آن لحظه باشكوه وقتي اتوبوس ها مي لغزند يا با كاميوني شاخ به شاخ مي شوند زندگي و سرنوشت جديدي را پي ريزي مي كنند. پاموك در پي تصادم و تصادف تمام جاده ها را با اتوبوس گز مي كند" بي هدف اما به سوي غرب"
بدون شك تشابهات زيادي مي توان يافت كه لااقل براي من لذت بخش است.
اما شيوه بيان:
ساراماگو نوعي از شيوه بيان را براي توصيف موقعيت ها بر مي گزيند كه مي توان به آن روش" اطناب و اشاره" گفت. او در همه نام ها به " شكلي تصادفي" به نامي در ميان پرونده هاي بايگاني بر مي خورد كه احساس مي كند مي تواند عاشقش شود و يا عاشقش شده. بايد سفر آغاز كند( كشف اين نكته همين حالا، برايم لذت بخش است) شهر را بگردد، به قبرستان برود به مدرسه اي كه زن آنجا درس خوانده و... ماجراها همه پوچ است و اطناب محض ساراماگو وقتي مي خواهد اتاقش را توصيف كند، مشتي كلمه را اشاره گونه روي كاغذ مي ريزد و مثل يك آدم وراج تمامش نمي كند مثلا:
اتاقي تاريك، ميزي شلوغ، كاغذ هاي به هم ريخته، سيگار، پرده، پنجره، در قهوه اي و... اعصاب آدم را خراب مي كند. اين روش را تا آنجا كه ذهنم ياري مي دهد براي اولين بار جويس امتحان كرد. نه در دوبليني ها بلكه به طور مشخص در " اوليس"(قاعدتا تنها بخش 17 اين رمان ترجمه شده كه بر اساس همين بخش قضاوت مي كنم و البته توضيحات مبسوط 100 صفحه اي ميرعلايي) جويس از خود مي پرسد و جوابش را با همان روش مي دهد. نقل به مضمون:
بلوم چه ديد؟
اجاق گاز، هيزم، آتش نيمه جان درون شومينه و...
روش جويس روش يك آدم وسواسي دقيق است كه گاه آدم را به وحشت وا مي دارد. در واقع اين رمان شرح حال يك روز است و بس. اما روش ساراماگو روشي از سر بي خيالي است. گويي مي توان به جاي آن واژه ها واژه هاي ديگري گذاشت. ساراماگو هيچ اصراري ندارد همه چيز را همان طور كه هست نام ببرد و يا ليست كند بلكه برعكس او مي خواهد وقت خواننده را بگيرد تا ماجرا در آن زير و در جايي كه ما از آن بي خبريم اتفاق افتاده باشد.
و اما پاموك. پاموك چيزي ميان اين دو را بر مي گزيند. البته گاهي همچون اوليس جويس از خود پرسش هاي كوتاهي مي كند و شايد از ترس اينكه محكوم به تقليد شود خيلي سريع دست مي كشد و اجازه نمي دهد تا به نرم تبديل شود اما چيزي كه هست او از اين روش خوشش آمده. به عينه يك مورد را نقل مي كنم:
"دلم مي خواست بدوم. از پياده رو هاي تاريك، از ميان بشكه هاي زباله و چاله هاي پر از آب، گل،درخت هاي چنار و سپيدار دوران كودكي ام... درخت هاي خسته، خانه هاي آشناي دو طبقه، آپارتمان هاي كثيف و...
آيا مي توان رماني را از دل رمان ديگر بيرون كشيد؟
اجازه دهيد پستي ديگر در اين مورد بنويسم

۱ نظر:

ناشناس گفت...

یعنی واقعا به معنای تمام کلمه می پرستمشف وقتی برای بار اول ناطور دشتش رو خوندم مثل وقتایی شدم که یه دختر معرکه رو پیدا می کردم و قلبم ....