۲۷ تیر ۱۳۸۶

خانه در خيابان


كنار توده اي از رختخواب ها و پشتي ها و بقچه ها نشسته است و با چوب دستي كوچكش تكه اي استخوان را ميان توت هاي خشكيده و پاكت مچاله سيگار جابه جا مي كند
خواهر چادر مشكي اش را روي كارتن هايي كه فرصت بازشدن پيدا نكرده اند انداخته و خسته از آخرين امتحان سال، در پناه اجاق گاز و پخچال آرميده است.
پدر كمك نقدي همسايه هاي تازه يافته را به بنگاه برده است تا شايد سقفي اجاره اي در همين حوالي پيدا كند.
مادر تازه از بستر بيماري رهايي يافته و اكنون شب ها را تا صبح بيدار مي ماند تا بچه ها آسوده بخوابند و معتادان ولگرد، وسايل خانه اي را كه ديگر نيست، در كنار پياده رو به تاراج نبرده باشند
و برادر...

- پدرم توي كارگاه ريخته گري لوستر كار مي كنه، يعني كار مي كرد كه با اين وضعيت فكر كنم كارش رو هم از دست بده. تمام اندوخته ما ۸۰۰هزار تومان بود كه خرج بيماري مادرم شد.
رضا، ديپلم را به سرانجام نرسانده و حالا تصميم گرفته است براي خودش كاري دست و پا كند تا خانواده را از فلاكت نجات دهد و خواهرش، پاييز امسال وارد دبيرستان خواهد شد.برادر كوچك تر با دمپايي از كوچه برمي گردد؛ خسته از دويدن و بازي روزانه اما صورت استخواني رضا و چشم هايي كه مدام از تو فرار مي كنند، قصه اي ديگر دارد
- نازي آباد مستأجر بوديم. صاحب خانه گفت مي خواهم اينجا رو بكوبم؛ كلنگيه! يكي از دوستاي پدرم گفت بيايم اينجا؛ يعني بلوار ابوذر. گفت با يكي حرف زده كه پول پيش نمي خواد. ما هم بار زديم و اومديم اينجا ولي... . به راننده گفتيم كه بارمان را همين جا خالي كند؛ خدا بزرگ است.
پدر و مادر رضا به بنگاه رفته اند تا با يك ميليون و چهارصد هزار تومان- كمك همسايه ها- سرپناهي براي كودكان خويش پيدا كنند و در غياب آنها پيرمرد همسايه مراقب همه چیز است.
- آقا! جمع شديم گفتيم براي خدا كمك كنيم. آب و غذا هم نمي گذاريم تلخ بگذرد؛ سهممان را قسمت مي كنيم.
رضا با چوبدستي كوچكي تكه اي استخوان را در ميان توت هاي خشكيده و پاكت مچاله سيگار جابه جا مي كند و آرام زير لب مي گويد:
- به فاميل ها زنگ نزديم آقا! برايمان حرف در مي آورند. پدرم دو خواهر دارد كه خودشان مستأجرند، به چه كسي بايد مي گفتيم؟ به كجا بايد خبر مي داديم؟

هیچ نظری موجود نیست: