۲۶ تیر ۱۳۸۶

بوي عشق آيد ز خاك قونيه

در این سفرنامه و یا گزارش از سفر دو تا سوتی با مزه هست که دست پخت دوستان ادیتور روزنامه اس یکی این که فاطمه راکعی تبدیل شده به فاطمه «نیازی به توضیح نیست» و از اون مهمتر کلمه نی که شده بود من و جمله این طور از اب در امده بود : صدای حزن انگیز من و عبدالجبار وقتی گزارش چاپ شد توی مترو یک نفر کنار دستم نشسته بود که با ولع ان را می خواند خیلی برایم جالب بود برای همین هم دل را به دریا زدم و اروم "پرسیدم چطوره من نوشتمش" مرد بدون اینکه به من نگاه کنه و چشم از گزارش برداره دست کرد توی جیبش و یک کارت بیرون اورد داد به من: من مدیرعامل این شرکتم ...خوش به حالتون... نه زمان گیل سیز دفتریمه خدمتته واراخ ...راستی شما به عنوان خواننده رفته بودید


سومين روزي است كه روي اين دو خط موازي آهنين، هوهوكشان، كوه و دشت را مي شكافيم و به شوق ديدار مجنون ترين شاعر برهنه انديش، نيم خواب و نيم بيدار ره مي سپاريم و چون كشتي بي لنگر كژ مي شويم و مژ مي شويم.
ساعت 8:30 به وقت محلي، رستوران قطار
چله چله مستم از شما چه پنهان
در خودم نشستم از شما چه پنهان
ديگر چكاچك چنگال ها و چاقوها فروكش كرده و صداي بيگي و قزوه، عبدالملكيان و كاكايي آرام آرام بلند مي شود، ساعد غريبليك را مي خواند و ابهت اپرا زنگوله مرد رستورانچي را ساكت مي كند: آيرليخ آيرليخ آمان آيرليخ

ديشب وقتي قطار سبز به درياچه وان رسيد، تقريبا همه ما از سرما، سر شده بوديم. ماموران ترك كه از مرز كاپيكور ما را تا وان همراهي كردند، مي گفتند: دستگاه پمپاژ هواي گرم خراب شده است به علاوه حدود دو ساعت توقف داشتيم كه تمام وقت، موتورها خاموش بود. برف لحظه به لحظه غول آهنين را سرد مي كرد و بچه ها بي تاب تر مي شدند .قطار به درياچه رسيد و ما تا به اسكله نيم كيلومتر را بايد پياده در برف مي رفتيم. بچه ها را در خواب و كرك و پالتو و پتو مي پيچيم و در بوران بي امان نيمه شب به راه مي افتيم.بارهاي بي قواره، زمين يخ زده و آهن و بتن، ناي مسافران را بريده است. قنديل يخ بسته هوا پوست را مي شكافد و براده هاي سفيد مي پاشد. ديگر خون در رگ هايمان مثل گازوئيل چرب و يخ زده است. عده اي كنار پله هاي كوچك آهني ايستاده اند و فرياد مي زنند: بگذاريد اول زن ها و بچه ها بروند بالا... و كشتي با آن كاناپه هاي بزرگ و نرم چه بهشت گم شده اي بود.يكي از بچه هاي گروه، بي اختيار خودش را ول مي كند روي كاناپه، كلاه باراتايي اش را كه محكم روي گوش ها كشيده برمي دارد و در نهايت استيصال مي گويد: - قربونت برم مولانا، اينم برنامس براي ما رديف كردي، آخر نمي شد تو هم مثل حافظ همون جا مي مردي؟ تو و سعدي از اولش هم ول بودين! صداي يكي ديگر بلند مي شود كه- نمي دونم اين همه راه رو چه جوري پياده اومده، آخر بلخ كجا، قونيه كجا؟- تازه بنده خدا وسط راه هم رفتن حج و برگشتن، اونم از سمت شام .آپارتمان هاي صورتي رنگ كاپيكور اولين تصويري است كه پس از ورود به مرز تركيه در ذهن باقي مانده. شهرك نظامي صورتي كه بايد آنجا پياده شويم و پاسپورت هايمان را مهر بزنيم. تمامي اهالي قطار وارد سالن مي شوند؛ سالني شيك و بزرگ كه از 50 مهتابي آن تنها 7 عدد روشن است. ماموران ترك با خوشرويي و سرعت عمل خاصي، تشريفات را انجام مي دهند و آنهايي كه پاسپورت هايشان را مهر زده اند وارد سوپرماركت جمعه مي شوند تا پول هايشان را عوض كنند يا هله هوله بخرند. او اولين كسي است كه مي توانيم خوانده ها و شنيده هايمان را از تركي استانبولي برايش بازگو كنيم. پشت پنجره سوپرماركت كوچك و زيباي جمعه با خط خوش نستعليق و با حروف آشناي فارسي بزرگ نوشته اند: پول اجنبي را تواند بخرد و بفروشد . يكي مي گويد: تقصير تو نيست جمعه جان، خدا پدرت را بيامرزد كه لااقل كليله ودمنه را خوانده اي، تقصير مسئولان فرهنگي ماست كه گذرشان به جاده خاكي نمي افتد .ماموران مرزي تركيه ترن را تا دم اسكله همراهي مي كنند و به هر كوپه كه مي رسند بابت تاخير و سرماي كشنده معذرت مي خواهند. يكي از آنها خودش را جمع مي كند و مي لرزاند و با حركات پانتوميم مي گويدكه من خودم هم دارم از سرما يخ مي زنم.درياچه وان يكي از زيباترين درياچه هاي جهان است؛ اين طور مي گويند، اما نه در چله زمستان و نيمه هاي شب. جاي بچه ها را روي ميزها پهن مي كنيم و اين طرف و آن طرف مي نشينيم تا غلت نخورند. پلك هايمان در آن گرماي مطبوع بوسه از خواب مي گيرند و ديگر احتياجي نيست كه در خود جمع شويم، اما يكباره گروه موسيقي خودجوشي آرامش مان را به شكلي لذتبخش به هم مي ريزند:اي ايران اي مرز پرگهراي خاكت سرچشمه هنر ويولن چي ميكروفن اكو را روي ويولنش نصب مي كند و مي نوازد. نمي دانيم بخنديم، نگران باشيم يا افتخار كنيم؟!مهر تو چون شد پيشه امدور از تو نيست انديشه ام آن سوي درياچه وان قطار ترك منتظر ماست و ما بايد در سرماي دوباره صبحدم و بعد از 5 ساعت تجربه گرماي مطبوع و چرت زدن روي كاناپه هاي نرم و آبي رنگ، دوباره شال و كلاه كنيم و به راه بيفتيم. روي پله ها دست هايمان به ميله هاي آهني مي چسبد، اما قطار ترك و ماموران ورزيده اش كه گويي براي خوشرو بودن، دوره هاي ويژه اي را گذرانده اند، برايمان دلداري بزرگي است. ما 40 نفر در قطار ترك از هم جدا مي افتيم. سيدمهدي، تاجر بزن بهادري كه پاي چپش كمي مي لنگد و بيلي جوان انگليسي به جمع ما اضافه مي شوند. سيدمهدي در استانبول مغازه دارد، اهل جنوب است و در 55 سالگي يك جوان تمام عيار. چشمش كه به كاروان شاعران مي افتد، موبايلش را برمي دارد و به دخترش در تهران زنگ مي زند، گريه مي كند و از او مي خواهد پشت تلفن برايش مثنوي بخواند. بيلي شلوار پاره پاره اي به پا دارد و لباده اي كه مثل حواريون يكسره به خود مي پيچد. او به آيين بودا درآمده و پس از عبور از هندوستان، پاكستان، افغانستان و ايران به قونيه مي رود كه از مقبره مولانا انرژي مثبت بگيرد***وقتي به قونيه رسيديم ديگر خورشيد آخرين چين دامن سرخش را جمع كرده بود، اما هنوز آنقدر چشم هايمان مي ديد كه تمام تصويرهاي ذهني گذشته را به هم بريزد. پيش از سفر احساس مي كرديم به شهري خواهيم رفت كه شايد به ندرت در آن خانه اي دوطبقه باشد و احتمالا در كوچه هاي خاكي شهر زناني كه دامن گل گلي پوشيده اند و گيسوان حنا بسته شان از زير چارقدهاي بزرگ پيداست با ديدن ما، پچ پچ مي كنند و مردان دستي به كلاه نمدي شان كشيده و برايمان لبخند خواهند زد، درست مثل عكس هايي كه در جغرافياي مدرسه ديده بوديم، اما قونيه زيبايي مدرن و خيره كننده اي دارد؛ شهري كه با خيابان هاي بزرگ و آپارتمان هاي رنگارنگ در نوري ملايم و آرامشي رويايي آرميده است.اتوبوس به چند كيلومتري شهر كه مي رسد ساعد باقري ميكروفن را به دست مي گيرد و با خواندن غزلي از مولانا، مي خواهد كه همه به احترام او سكوت كنيم و سر در جيب مراقبت فرو بريم. سكوت چنگ به دل مي كشد و اشك شوق به ديده مي آورد. ديشب تفالي به لسان الغيب زده بوديم و آمده بود: گر به سر منزل سلمي رسي اي باد صباچشم دارم كه سلامي برساني زمنش از آنكارا تا قونيه چهارساعت فرصت داشتيم كه شعر بخوانيم و خاطره تعريف كنيم و لطيفه بگوييم. دو راننده منضبط اتوبوس آنقدر اتو كشيده و جدي مي رانند كه گويي مهمترين كار زندگي شان را انجام مي دهند. نه حرفي، نه لبخندي، هيچ. بيگي مي گويد: لطفا خاطره نويس ها بنويسند كه اينجا چقدر به مقررات راهنمايي و رانندگي احترام مي گذارند . در تمام طول مسير حتي صداي يك بوق هم شنيده نشد. شاعران بداهه سرا در آن لحظه هاي سكوت، قلم و كاغذ برمي دارند و مي نويسند. هرچه به قونيه نزديك تر مي شويم، گويي به وطن رسيده باشيم؛ همه سراپا شوق، همه بي قرار، حالتي خوش ميان اندوه و شادي، لرزان و بريده بريده فاتحه مي خوانيم:بوي عشق آيد زخاك قونيه مرحبا برخاك پاك قونيه ***وقتي از خيابان مولانا و از كنار قبرستاني كوچك با سنگ نوشته هاي ايستاده و كاج هاي برف گرفته بگذري به محله شمس مي رسي و مسجدي كه به موزه شمس شهرت دارد. موزه شمس در زمان سلجوقيان بنا شده كه معماري آن به دليل جنگ هاي صليبي از قاعده هاي خاصي پيروي مي كند؛ از قبه هاي بزرگ در سقف خبري نيست، ديوارها بسيار قطورند و فضاي درون با پنجره هاي كوچكش بيشتر به قلعه مي ماند. از در كه وارد مي شوي، روبه رو، مقبره شمس تبريزي را مي بيني كه صندوقي بزرگ بر آن گذاشته شده و با پارچه هاي زربفت سبز رنگ و آيات دست دوزي شده قرآن كريم پوشيده شده و برفراز صندوق يك كلاه نمدين دستار پيچيده، شبيه كلاه مولويان نصب شده است. در فضاي بالاي مقبره نوشته اند: درويشي آه درويشي . فرش مسجد تنها يك نقش را تكرار مي كند؛ محرابي لاجوردي و محرابي لاجوردي. كنار در ورودي ساعتي به ديوار آويخته اند كه عقربه هايش حركت نمي كند و يكي از وظايف خادم اين است كه با آن وقت دقيق نماز بعدي را علامت بگذارد. در دو سوي محراب چوبي و زيباي موزه و در حاشيه فرش لاجوردي، تسبيح هايي سفيد براي ذكر نمازگزاران چيده اند و ظهر كه ما رفتيم، ساعت، وقت دقيق نماز مغرب را نشان مي داد.دم در، دستفروش هاي دوره گرد، كيف و گردنبندهاي منقش به تصوير مولانا را تعارف مي كنند. روي هر قاشق چوبي هم بيتي شعر نوشته اند كه حال و هوايي عرفاني را زنده مي كند: وارد بازار جهان شديم كفني خريديم و برگشتيم . پيرزني با احتياط به آن سوي خيابان مي رود، همه با حيرت او را نگاه مي كنيم، كفش هاي كاون (خاتون) چيزي حدود يك متر در 75 سانت است، كفش هاي پشمي غول آسا كه 40 جفت چشم آنها را تا آن سوي خيابان مشايعت مي كند. ***از دور قبه مخروطي سبز پيداست و گلدسته و گنبد مسجد سلطان سليمان قانوني. نزديك كه مي شوي بادگيرها و گنبدهاي كوچك حجره هاي درويشان، عظمت قبه الخضراء را بيشتر نشان مي دهد. روبه رو مسجد جامع است به سبكي نيمه اسلامي و نيمه رومي كه دو در آن را با دو قالي بزرگ پوشانده اند؛ پرده اي از فرش گل و بلبل پر از خطوط اسليمي. از دالان ميان حجره ها كه بگذري به صحن بارگاه خواهي رسيد، كتابخانه فاطمه خاتون، سماع خانه و حوض خانه اي كه پر از سكه است. بر سردر ورودي بارگاه به خط درشت نستعليق نوشته اند:كعبه العشاق باشد اين مقام هركه ناقص آمد اينجا شد تمام و پيش از هرچيز به خود مي بالي؛ از اينكه پا در مكاني گذارده اي كه آكنده از الفاظ و معاني آشناست. داخل بارگاه، در انتهاي تالار مستطيلي و زير گنبد خضراء، مولانا در كنار پدرش سلطان العلما آرميده است؛ (ترك ها به وي مي گويند بابا) دو قبري كه با صندوق هاي بزرگ و پارچه هاي سبز و آيات زر دوزي شده قرآن پوشانده شده و روي هر يك كلاهي دستار پيچيده نهاده اند. در كنار بابا و مولانا، بهاء ولد پسر مولوي و نيز 65 مريد پاكباخته آن عارف بزرگ پرده خاك به سر كشيده اند. تالار مملو از جمعيتي است كه نمي دانند چه كنند؟ بخندند يا گريه كنند؟ فرياد بزنند يا خاموش باشند؟ بنشيننديا برخيزند؟ گاهي فاتحه مي خوانيم و گاه شعري زمزمه مي كنيم. كاكايي مي گويد: خيلي زمان كم است، مثل تشنه اي هستم كه نمي داند چگونه آب بخورد . زنان روستاهاي اطراف از همان ابتدا مثل كودكي كه ناشيانه قنوت گرفته باشد، دست هايشان را به دعا برداشته اند، چرخ مي زنند و زمزمه مي كنند. كز نان گچگيل يكي از همين زنان روستايي است: من مولانا را دوست دارم. هر نيازي داشته باشم به اينجا مي آيم و دعا مي خوانم و خداوند هم به خاطر اينكه حضرت مولانا را دوست دارد، همه نيازهاي مرا برآورده مي كند . اما خانمي كه خود را معلم و اهل پورسان معرفي مي كند با لحني گلايه آميز و پر از نيش و كنايه مي گويد: همين كه به زيارت مولانا آمده ايد از شما ممنونيم! مي خواهيم در گوشه اي حلقه بزنيم و با هم زمزمه كنيم، اما اينجا كسي حق ندارد حالت شديد معنوي به خود بگيرد يا بيش از حد بي خود شود. اصرار مي كنيم و براي چند دقيقه به احترام اينكه معلم هستيم، اجازه مي دهند تا ساعد بخواند و ما سرمان را تكان دهيم. صداي حزن انگيز من و زمزمه شعر عبدالجبار درهم مي آميزد و دوباره بلند مي شويم كه شتابنده همه چيز را لمس كرده باشيم. مي گويند مولانا مردي بلند قامت و پريده رنگ بوده است. حداقل، لباس و خرقه هاي ارغواني داخل ويترين اين طور مي گويند. كنار مقبره، موزه اي از آلات موسيقي مولويان چشم نوازي مي كند؛ تنبور ، ني ، عود، رباب، قدوم، سنج، دف و كمانچه و در كنارشان كشكول و قمه. در قسمت انتهايي موزه و در وسط سكويي كه دورتادور آن را نرده كشيده اند. جعبه اي كوچك داخل ويترين باريك و استوانه اي قرار دارد كه مردم قونيه معتقدند اندكي از محاسن مبارك پيامبر(ص)، در آن قرار دارد. از كناره هاي شيشه بو مي كشند و دعا مي خوانند. فاطمه بي اختيار اشك مي ريزد: يكي از آرزوهايم پابوسي مولانا بود . قاسمعلي فراست گيج است و نمي داند روبه آن سمت كه مي رود در است يا ديوار. او را از پشت مي گيرم تا سرش به ستون نخورد: دعا كن هميشه در اين حال بمانم .عبدالملكيان نفس نفس مي زند، كلمه ها را گم كرده است، همين قدرمي فهم كه اين مسرتبخش ترين لحظه زندگي من است .مي گويند روزي كه مولانا ديده از جهان فرو بست، ولوله اي در قونيه به پاخاست كه تشييع پيكرش در فاصله 200متري مسجد جامع تا مزارش هشت ساعت طول كشيد و اكنون پس از قرن ها، همان شور و ولوله در جان ها شعله ور است و اين بزرگ ترين موهبت خداوند است؛ براي بندگاني كه عزيزشان مي دارد. ساعد مي گويد: مثل آدمي هستم كه پس از سال ها به آرزويش رسيده و حالا فقط حيرت زده ام . بيلي لباده اش را در خود پيچيده و گوشه اي كز كرده است: اينجا حس شگفت انگيزي دارد. من چهار سال است كه در پي شناخت حقيقت، كشورهاي مختلف جهان را مي گردم و با مردم مختلف برخورد مي كنم، اما اعتراف مي كنم كه عرفان شما به حقيقت نزديك تر است و شعر مولانا چكيده عرفان اسلامي . در زمان پادشاهي كيقباد، گلستاني از طرف وي به سلطان العلما پدر مولانا بخشيده شد و از آنجايي كه ايشان به آن مكان دل بسته بود، وصيت كرد تا پس از مرگش در همان گلستان دفن شود. آن زمان مولانا اجازه نداد تا بر سر مزار پدر، بارگاهي باشكوه بنا شود و گفت كه بهترين گنبد؛ گنبد خضرا و قبه سبز آسمان است، اما پس از مرگ خود وي، محمد بيگ به آنجا آمد و دعا كرد تا در فتح قلعه اي پيروز باشد و نذر كرد چنانچه دعايش مستجاب شود، بر سر مزار بابا و مولانا بارگاهي بزرگ و گنبد خضرايي نه از جنس آسمان، بلكه از آجر و سنگ بنا كند و چنين شد. كلوك مشهورترين معمار آن سرزمين به دستور محمد بيگ بارگاهي عظيم ساخت و براي تامين آب، كانالي كشيد كه چشمه اي زلال را از 30 كيلومتري قونيه به آنجا هدايت مي كرد. از آن پس آرامگاه مولانا و خاندان و مريدانش محل دعاي پادشاهان شد و آرامگاه، موقعيتي مذهبي به خود گرفت. ديگر تمامي پادشاهان و سلاطين پيش از سفر و پيش از نبرد به زيارت مي آمدند و نذر و نياز مي گفتند، چنانچه حتي سلطان سليم پيش از جنگ چالدران به آنجا رفت و براي پيروزي بر ايرانيان دعا كرد. چشم ها اشك آلود است و قلب ها مي لرزد، اما نه از غم، بلكه از حزني شيرين و شعفي وصف ناپذير. محقق مي گويد: حال خوشي دارم و از اينكه در محضر يكي از بزرگ ترين دست پرورده هاي فرهنگ و تمدن اسلامي هستم، بسيار خوشحالم . يكي از دختربچه هاي گروه مي گويد: مامان راستي حافظ هم مثل اينجا شاه عبدالعظيم دارد؟! قزوه دستي به سرش مي كشد و مي گويد: ببينيد بچه اينجا را با شاه عبدالعظيم مقايسه مي كند. به نظر من ترك ها بيش از ما براي مولانا احترام قائلند . از كنار حجره هاي مريدان مي گذريم و سالني باريك كه با نقوش گل، كشكول و شمشير آراسته شده است. اينجا هنوز خط اسلامي زنده است و آيات قرآن در تابلوهاي نفيس، خاك غربت را از جان آدمي مي زدايد. داخل حجره هاي تنگ، كلاس درس و موعظه برپاست. در سفره خانه خانقاه گويي هنوز ديگ هاي بزرگ مسي مي جوشند و مريدان گرداگرد سيني ها نشسته اند. آنقدر واقعي كه احساس نمي كني تنديس هايي بي جانند. در ميان جمعيت كودكي گريه مي كند. مادرش او را به سينه مي فشارد و مي گويد: آرام دخترم! اينجا آرامگاه حضرت مولاناست . او عروس ظاهير است؛ پيرمردي كه هنوز مي تواند اندكي آذري صحبت كند و 10 سالگي اش را در رضائيه (اروميه) به خاطر آورد. دكتر اردوان رئيس موزه مولانا - كه تحصيلكرده دانشگاه فردوسي مشهد است، ماجراي عجيبي را برايمان تعريف مي كند: چند سال پيش يك نقاش ايراني تحت تاثير تجربيات شهودي، تصويري از مولانا ترسيم مي كند و براي هديه به موزه مي فرستد. اين تصوير شور و ولوله اي وصف ناپذير به پا كرد، چون مثل عكسي واقعي از يكي از نوادگان مولانا بود؛ چهره اي كه مي شود خراساني بودن و تاثير سال ها زندگي در آسياي صغير را در آن ديد؛ مهر و قهري شيرين كه به ملاحت در هم آميخته است. در كنار حوضخانه زناني را مي بيني كه زيرلب دعا مي خوانند و از پشت سر، سكه درون آب مي اندازند تا بار ديگر به زيارت مشرف شوند. در زمان آتاتورك بر در ورودي آرامگاه قفلي بزرگ زدند، اما شب هنگام درويشان و مردم دلداده به پشت در مسدود شده مولوي خانه مي آمدند و روي قفل شمع مي افروختند تا آنكه دو سال بعد آتاتورك اجازه داد آن بارگاه عزيز دوباره مفتوح باشد، اما به شكل موزه و نه زيارتگاه. از آن زمان تاكنون ديگر خادمان بارگاه لفظ دربستن و خاموش كردن چراغ ها را به كار نمي برند و مي گويند: درها و چراغ ها را سر مي كنيم . غروب وقتي كه آفتاب در آغوش گنبد خضرا به خواب رود و چراغ ها و درهاي بارگاه سر شوند، ديگر كسي به حسرت، شمع بر قفل آهنين روشن نمي كند. امشب، شب تولد مولاناست؛ شبي كه قونيه به رقص و سماع برخواهد خاست و ما هم آماده مي شويم تا در هواي دوستپر و بالي بگشاييم. ورزشگاهي كه براي سماع اختصاص يافته، سالني است وسيع و بزرگ كه در سه طرف آن نيمكت هايي براي تماشاچيان قرار دارد؛ سالن ورزشي دبيرستاني در قونيه. براي گرفتن عكس روي يكي از نيمكت ها مي روم. خانمي كه پشت سرم نشسته است، مي گويد: اينجا مكان مقدسي است، چرا با كفش روي نيمكت مي روي؟! محل اين سالن بيش از يك كيلومتر از محوطه آرامگاه و تربت مولانا به دور است و دولت تركيه اين محل را به جاي سماع خانه قديمي مجاور تربت مولانا برگزيده تا از جنبه معنوي مراسم كاسته و سويه هاي نمايشي آن را پررنگ تر كند. نوازندگان در قسمت شمالي سالن نشسته اند و آيين خوانان در حال خواندن اشعاري فارسي تركي اند. اينجا بايد تركي آناتولي را خوب بلد باشي تا بفهمي آنچه آيين خوانان و تك خوان مي خواند، تركي نيست. شنيدن وصف صفات خداوند و نعت پيامبر (ع)، ائمه اطهار و ماجراي جانسوز شهداي كربلا به زبان فخيم فارسي در قلب تركيه تو را به فكرفرو مي برد، پيش از آنكه احساس غرور كرده باشي. مطرب كجاست تا همه محصول زهد و علمدر كار چنگ و بربط و آواز ني كنم . شيخ پوستين نشين بر پوستين سرخ مي نشيند كه نمادي از جايگاه شمس است و نيز خورشيد جهان افروز. رهبر نوازندگان با لباسي سراسر سياه مي خواند و شيخ مقابلش؛ صداي ني و دف، رباب و عود، قانون و تنبك كه بلند مي شود، صوفيان برمي خيزند: اي خوش آن مست كه در پاي حريف سرو دستار نداند كه كدام اندازد . در تمام طول مراسم، مردم قونيه و شهرهاي اطراف، رفتاري متين از خود نشان مي دهند. مولانا عاشقان بسياري را از سراسر دنيا به قونيه كشانده است؛ عاشقاني كه هرگز ايران را نديده اند، اما فارسي را بهتر از من و تو حرف مي زنند.آنجا زبان مشترك استاداني كه از آلمان و تونس و استراليا گرد هم آمده اند فارسي است؛ بهتر بگويم زبان مولانا. قونيه را با تمام خاطرات شيرين و تمام زيبايي هايش ترك مي كنيم و به سمت كاپودوكيا به راه مي افتيم؛ شهري باستاني در دل كوه با پنجره و درهايي از سنگ؛ كوه هايي كوچك و ميان تهي در ميان كوه هايي ستبر و پوشيده از برف. بيگي طبقات يكي از اين آپارتمان هاي ساخته دست طبيعت را مي شمارد و مي گويد: 16 طبقه! . قلعه هايي مثلثي شكل با سنگي عظيم در راس كه هنوز از فرسايش در امان مانده و در نوك تيز هرم به طرز حيرت انگيزي تعادل خود را حفظ كرده است. از پيچ و خم تپه اي سرمي خوريم پايين و وارد رستوران مي شويم. بيوك ملكي مي گويد: در اين برهوت رستوراني ساخته اند كه گويي تمام غذاهاي جهان را دارد! . پايين دره گليمچه هاي سنتي، قليان هاي كوچك و كارت پستال مي فروشند؛ جايي كه يكي از خانم هاي گروه كيف پولش را گم كرد؛ صد دلار، كمي لير و مقداري پول خودمان. همه نگرانيم، اما كاري نمي توان كرد. امشب در آنكارا با اتحاديه نويسندگان تركيه و شاعران برجسته ترك قرار ملاقات داريم و نبايد از برنامه عقب بيفتيم. آخرين شب اقامت در هتل سرگاه (محل اسرار) آنكارا شب دلتنگي بود. اگرچه غروب پليس كيف پول گمشده را به هتل آورد و موجب شادي همه ما شد و اگرچه شب شعر شاعران ايران و تركيه تا 12 شب طول كشيد و اجازه نداد زود هنگام به رفتن و دل كندن بينديشيم، اما همچنان كه آمدن ناگهاني بود، رفتن هم ناگهاني اتفاق افتاد. ما بايد فردا صبح، پيش از آنكه آفتاب بگذارد تا يك بار ديگر چهره زيباي آنكارا را ديده باشيم، راه بيفتيم. خانمي مي گويد: اين سفر به من آرامش داد و اصلا فكر نمي كردم تا اين حد تحت تاثير فضاي معنوي آرامگاه مولانا قرار بگيرم و همين طور مهرباني عميق مردم تركيه تمام تصوراتم را به هم ريخت . شب قطار، طولاني ترين شب سال بود و ما در طولاني ترين شب سال به مولانا مي انديشيم؛ قونيه، كرتماكايماز، ابوبكر شاهين، بلال چكوجه و شب شعرخواني، كايماز يكي از بزرگ ترين نويسندگان ترك چند بادكنك سفيد و آبي را با حوصله از ريسه اش جدا مي كند و به آيدا همسفر كوچكمان مي دهد؛ بادكنك هايي كه به نشانه صلح و اميد سالن را تزئين كرده اند و صبح روز يكم دي ماه هم در راه آهن تهران با گلايل هاي سفيد به استقبالمان مي آيند. همه در شلوغي راه آهن گم مي شويم، اما هنوز بادكنك هاي سفيد و آبي در دست كودكي پيداست. درون تاكسي خستگي و غم شيريني بر جانم مي نشيند. دست به كيف مي برم و گزيده غزليات شمس را بيرون مي آورم. تفال مي زنم و مي آيد: مطرب مهتاب رو آنچه شنيدي بگوما همگان محرميم، آنچه بديدي بگو اي شه و سلطان ما اي طربستان ما در حرم جان ما بر چه رسيدي بگو

هیچ نظری موجود نیست: