شغل عجيبي ست اين شغل ويزيتوري كتاب، به قول شاعري شهير آنها مزدشان را در بهشت خواهند گرفت . نمي دانم چرا ناخودآگاه به ياد گوستاو فلوبر مي افتم، آنجا كه مي گويد: زندگاني من آنقدر كوچك و حقيرانه است كه در آن كلمه ها حادثه هايند و حالا بزرگترين حادثه هاي زندگاني كوچك و محقر اكبر، جوان 18-17 ساله كرمانشاهي را هم مشتي كلمه رقم مي زند؛ كلماتي كه بايد بلند بلند فريادشان كند و هرگاه صدايش گرفت، ديگر رنگ ميدان انقلاب را به چشم نخواهد ديد. از بازار بزرگ كتاب ديدن فرماييد، لوازم التحرير اداري، فانتري، مهندسي، انواع كتاب هاي قلم چي، گلواژه، گام به گام، طنز، كامپيوتر . برمي گردد و با همان لحن و صدا، بلند بلند مي گويد: هرشب يك كيلو شلغم مي خورم، نخورم فردايش مي گويند دادزن خوبي نيستي، خوش آمدي و باز به سمت خيابان: اورجينال، اورجينال، دست دوم، همه رقم كتاب هاي شعر، رمان، داستان كوتاه، تاريخي، فلسفي، كودكان، برو داخل!
اكبر هفته اي ست كه خوشبختي را تا مغز استخوان هايش احساس مي كند. او حالا ديگر دادزن تبليغاتي نيست يا يك كارت پخش كن روز مزد، بلكه ويزيتور كتاب است؛ وزيتوري كه مي تواند به سرعت پله هاي ترقي را طي كند. در كوچه هاي اطراف ميدان شوش اتاقي فقط براي خودش اجاره كرده و ديگر مجبور نيست حضور اجباري هم اتاقي ها را تحمل كند، قرار گذاشته اند براي هر روز كاري 8هزارتومان بگيرد و قرار گذاشته اند براي هر ماه 35هزارتومان اجاره خانه بدهد. جمله ها را هنوز خوب از بر نكرده و براي همين هم گاهي از روي كاغذ لوله شده اي كه در دست دارد تقلب مي كند و دوباره داد مي زند: از بازار بزرگ كتاب ديدن فرماييد... سيد، مرد ميانسالي كه اندكي زودتر از سنش پيرشده، در گوشه ديگر در ورودي پاساژ ايستاده است؛ با تابلويي در دست، آرام و صبور. گاهي آهسته به عابران مي گويد: طراحي و چاپ، ته راهرو و گاه با لحني دوستانه به اكبر: خالي نبند! سيد جواب هاي اكبر را نمي شنود چون هر دو گوشش را كيپ تا كيپ پر از پنبه كرده است. با چانه اش به خيابان اشاره مي كند و مي گويد: مي بيني! مردم اعصاب ندارند . او نمي ترسد از آنكه صاحب كارش به خاطر داد نزدن بيرونش كند، وقتي مي پرسم راستش را بگو سيد، مي ترسي يا نه؟ سبيل هاي پرپشت سفيدش را كمي بالا و پايين مي اندازد، سرش را برمي گرداند به سمت ته راهرو و با اشاره ابروها مي گويد: نه . دستي به سرش مي كشد، موجي از نور مي لرزد، گوشه چشم ها پر از لبخند است: آدم خوبي ست . سيد به عشق خانواده هر صبح ميله اتوبوس را محكم مي چسبد تا برسد به انقلاب، سال هاست كه به عشق خانواده همين كار را مي كند، تابلو آبي رنگش را مثل قاب عكس در دست مي گيرد، پنبه ها را در گوش هايش فرو مي كند و مي ايستد گوشه پاساژ. درآمدش از اكبر كمتر است. او روزي 5هزارتومان مي گيرد، اما سيد مرد سرد وگرم چشيده اي ست و مي داند چگونه همين روزي 5هزارتومان را براي هميشه تضمين كند. شغل عجيبي ست اين شغل ويزيتوري كتاب، به قول شاعري شهير غم لذتبخشي موج مي زند در اين شغل . اگر ويزيتور پاساژ فيروز باشي، اين غم لذتبخش را خوب درك مي كني وقتي مجبوري كتاب ماد و دافنه دوموريه را به عابران تعارف كني و آنها پيراشكي به دست بگذرند و بگويند كيلويي چند؟ اگر ويزيتور موتوري باشي اين غم لذتبخش را خوب درك مي كني وقتي مجبوري روزهاي باراني كتاب هايت را نايلون بپيچي ، بادگير بپوشي و كلاه سرت بگذاري و بعد با آن شكل و شمايل جلو يك كتابفروشي بماني تا پچ پچه ها بلند شود كه اين مزاحم بازهم آمد! شايد هم راست مي گويند ويزيتور فرهنگ كه با آن هيبت وارد محيط فرهنگي نمي شود تا از بوي دوده و خيسي باراني اش همه فرار كنند. اگر ويزيتور بي وسيله باشي اين غم لذتبخش را خوب درك مي كني وقتي مجبوري تمام خيابان هاي شهر را در آن روزهاي داغ و كشدار تابستان با بسته هاي سنگين كتاب، پياده گز كني و با خودت بگويي يك بار كه تاكسي سوار شوم، بدعادت مي شوم و آخر ماه بازهم هشتم گرو 9 است .شغل عجيبي ست اين شغل ويزيتوري كتاب؛ به قول شاعري شهير آنها براي هيچ، تلاش مي كنند اگرچه همه براي هيچ تلاش نمي كنند؛ يعني اينكه در كدام كلاس ويزيتوري فعاليت داري مهم است؛ ويزيتور داد زن باشي يا ويزيتور پخش، ويزيتور انتشارات يا آنكه اصلا براي خودت كار كني، مثل يكي از ويزيتورهاي پاساژ فيروز كه اصرار دارد نامي از او برده نشود. او كتاب حمل نمي كند و براي فروش هم داد نمي زند، گوشه اي نشسته و به تلفن هاي پي درپي اش جواب مي دهد. سايت شخصي دارد و هر سفارشي را جواب مي دهد. مي گويد: تهران شهر بزرگي ست و خيلي ها وقتشان آنقدر عزيز است كه براي دو جلد كتاب درسي يك روزشان را تلف نمي كنند. انقلاب آمدن و برگشتن كار ساده اي نيست . او براي فروش اطلاعات از كسي پول نمي گيرد و اطلاعات رايگان را بخشي از خدمات شغلش تصور مي كند: اين كتاب را فلان انتشاراتي چاپ كرده، دفتر اصلي اش فلان جاست و فلان جا شعبه دارد . عجب اطلاعاتي دارد اين ويزيتور بي نام. به ستون بلندي از كتاب هاي درسي تكيه مي زند و هرچه مي پرسم اين همه كتاب را از كجا مي خري حاشا مي كند و طفره مي رود: بالاخره از جايي مي خريم، مي دانم دنبال چه چيزي هستي اما نه، آنقدرها هم كه فكر مي كني انبوه نمي خريم .خريدن انبوه كتاب هاي درسي را محمود هم انكار مي كند. جوان 35ساله اي كه به جاي داد زدن ترجيح مي دهد لب خواني كند؛ درست مثل هنرپيشه هاي تئاتر. وقتي از كنارش چندبار عبور مي كني و بي آنكه نگاه كرده باشي خوب گوش مي دهي، صداي بم و خشدارش در مغزت مي پيچيد: رياضي، فيزيك، كمك درستي، كنكوري، بن كتاب خريداريم . كلاهش را طوري پايين كشيده كه گوش هايش گم شوند و يقه كاپشن مشكي اش را طوري بالا زده كه سرماي غروب ميدان انقلاب پوستش را نسوزاند. دست ها را به شكل غلوآميزي در جيب ها فرو كرده است، مثل آدمي كه بخواهد تا شانه ها فرو برود در جيبش، يكسره اين پا و آن پا مي كند وگاهي زل مي زند به دانشگاه: درس مي خوانديم حال و روزمان اين نبود، كتاب خوب است، اما براي خواندن، نه فروختن، فردا كه زمستان زورش را نشان بدهد، كارمان واويلاست، مردم چپ چپ نگاهمان مي كنند، مامورها گير مي دهند، نه بيمه هستيم ونه در آمدمان حساب و كتاب دارد، زن و بچه هم پول مي خواهند، آخ اگر درس خوانده بوديم! در ميان ويزيتورهاي خيابان انقلاب البته آدم هاي تحصيلكرده و درس خوانده هم پيدا مي شود؛ نمايشنامه نويس، شاعر، داستان نويس، دانشجو، اما عشق كتاب تنها وجه مشتركي ست كه همه آنها را به هم پيوند مي زند. محمود مي گويد: يكي مثل من قفسه اجاره مي كند. البته وقتي مي گويم قفسه يعني يك ستون كتاب از بالا تا پايين. من ماهيانه 35هزارتومان اجاره مي دهم و براي خودم كار مي كنم، بعضي از بچه ها زير پله اجاره كرده اند، بعضي ها براي يك پاساژ كار مي كنند و از هر مغازه روزي 500تومان مي گيرند، بعضي ها معادل همين پول را از يك كتابفروشي بزرگ مي گيرند، البته هستند شاعران و نويسندگان گمنام و عشق كتاب كه بيشتر با ناشران كار مي كنند، آنها كتاب را خوب مي شناسند، تا بگويي ما مي فهمند منظورت مارسل پروست و در جست وجوي زمان از دست رفته اوست .يكي از ويزيتورهاي درس خوانده و اهل شعر و رمان كه خواهش مي كند نامي از او نبريم شاغلان اين حرفه را خوب تقسيم بندي مي كند، مي گويد: دادزن هايشان كم سوادند، اما يك پله كه بالاتر بروي به شاعران شكست خورده و نمايشنامه نويس هاي غمگين برمي خوري؛ آنهايي كه ناشران دوستشان دارند، كتاب را خوب مي فهمند و حاضرند اين كالاي ارزشمند را به هر قيمتي به دست تشنگانش برسانند، آنها كتاب نمي فروشند، بلكه گوشه اي از دغدغه هاي تلخ و شيرينشان را با ديگران تقسيم مي كنند، اما وقتي يك پله بالاتر بروي بازهم به طيف كم سواد مي رسي؛ آنهايي كه پولشان از پارو بالا مي رود؛ آنهايي كه براي پانسيون ها و باشگاه هاي فرهنگي ايرانيان در خارج از مرزها كتاب مي فرستند، به ريال مي خرند و به دلار مي فروشند، براي مترجمان، كتاب دست و پا مي كنند، با ناشران بزرگ آن سوي آب ها حشر و نشر دارند و... شغل عجيبي ست اين شغل ويزيتوري كتاب، به قول شاعري شهير كه عمري سفارش كتاب گرفته و عمري كيف دستي پر از كتابش را روي ميز كار اين و آن بساط كرده است: آدم را غمگين مي كند اين شغل، ويزيتورهاي كتاب اگر مي خواستند براي بخاري و يخچال فريزر 12فوت ويزيتوري كنند، حالا كار و بارشان سكه بود، مي توانستند آن طور هم باشند، به هر حال آنها مزدشان را در بهشت مي گيرند .پيش از آنكه با غروب پرهياهوي ميدان انقلاب خداحافظي كنم، يك بار ديگر وارد پاساژي مي شوم كه ميان كتاب هاي بساط شده اش بايد به احتياط قدم برداشت: ژورنال بافتني، كامپيوترهاي كوچك، عربي،۲ سئوالات استاندارد رياضي اول، همه رقم كتاب فقط 100تومان . و كمي آن طرف تر: تلويزيون و دكترين آن در غرب، جبرخطي، اقتصاد كشاورزي و توسعه فقط۴۰۰تومان . به خودم مي گويم شغل عجيبي ست اين شغل ويزيتوري كتاب، به قول شاعري شهير آنها فرياد مي زنند، براي هيچ
اكبر هفته اي ست كه خوشبختي را تا مغز استخوان هايش احساس مي كند. او حالا ديگر دادزن تبليغاتي نيست يا يك كارت پخش كن روز مزد، بلكه ويزيتور كتاب است؛ وزيتوري كه مي تواند به سرعت پله هاي ترقي را طي كند. در كوچه هاي اطراف ميدان شوش اتاقي فقط براي خودش اجاره كرده و ديگر مجبور نيست حضور اجباري هم اتاقي ها را تحمل كند، قرار گذاشته اند براي هر روز كاري 8هزارتومان بگيرد و قرار گذاشته اند براي هر ماه 35هزارتومان اجاره خانه بدهد. جمله ها را هنوز خوب از بر نكرده و براي همين هم گاهي از روي كاغذ لوله شده اي كه در دست دارد تقلب مي كند و دوباره داد مي زند: از بازار بزرگ كتاب ديدن فرماييد... سيد، مرد ميانسالي كه اندكي زودتر از سنش پيرشده، در گوشه ديگر در ورودي پاساژ ايستاده است؛ با تابلويي در دست، آرام و صبور. گاهي آهسته به عابران مي گويد: طراحي و چاپ، ته راهرو و گاه با لحني دوستانه به اكبر: خالي نبند! سيد جواب هاي اكبر را نمي شنود چون هر دو گوشش را كيپ تا كيپ پر از پنبه كرده است. با چانه اش به خيابان اشاره مي كند و مي گويد: مي بيني! مردم اعصاب ندارند . او نمي ترسد از آنكه صاحب كارش به خاطر داد نزدن بيرونش كند، وقتي مي پرسم راستش را بگو سيد، مي ترسي يا نه؟ سبيل هاي پرپشت سفيدش را كمي بالا و پايين مي اندازد، سرش را برمي گرداند به سمت ته راهرو و با اشاره ابروها مي گويد: نه . دستي به سرش مي كشد، موجي از نور مي لرزد، گوشه چشم ها پر از لبخند است: آدم خوبي ست . سيد به عشق خانواده هر صبح ميله اتوبوس را محكم مي چسبد تا برسد به انقلاب، سال هاست كه به عشق خانواده همين كار را مي كند، تابلو آبي رنگش را مثل قاب عكس در دست مي گيرد، پنبه ها را در گوش هايش فرو مي كند و مي ايستد گوشه پاساژ. درآمدش از اكبر كمتر است. او روزي 5هزارتومان مي گيرد، اما سيد مرد سرد وگرم چشيده اي ست و مي داند چگونه همين روزي 5هزارتومان را براي هميشه تضمين كند. شغل عجيبي ست اين شغل ويزيتوري كتاب، به قول شاعري شهير غم لذتبخشي موج مي زند در اين شغل . اگر ويزيتور پاساژ فيروز باشي، اين غم لذتبخش را خوب درك مي كني وقتي مجبوري كتاب ماد و دافنه دوموريه را به عابران تعارف كني و آنها پيراشكي به دست بگذرند و بگويند كيلويي چند؟ اگر ويزيتور موتوري باشي اين غم لذتبخش را خوب درك مي كني وقتي مجبوري روزهاي باراني كتاب هايت را نايلون بپيچي ، بادگير بپوشي و كلاه سرت بگذاري و بعد با آن شكل و شمايل جلو يك كتابفروشي بماني تا پچ پچه ها بلند شود كه اين مزاحم بازهم آمد! شايد هم راست مي گويند ويزيتور فرهنگ كه با آن هيبت وارد محيط فرهنگي نمي شود تا از بوي دوده و خيسي باراني اش همه فرار كنند. اگر ويزيتور بي وسيله باشي اين غم لذتبخش را خوب درك مي كني وقتي مجبوري تمام خيابان هاي شهر را در آن روزهاي داغ و كشدار تابستان با بسته هاي سنگين كتاب، پياده گز كني و با خودت بگويي يك بار كه تاكسي سوار شوم، بدعادت مي شوم و آخر ماه بازهم هشتم گرو 9 است .شغل عجيبي ست اين شغل ويزيتوري كتاب؛ به قول شاعري شهير آنها براي هيچ، تلاش مي كنند اگرچه همه براي هيچ تلاش نمي كنند؛ يعني اينكه در كدام كلاس ويزيتوري فعاليت داري مهم است؛ ويزيتور داد زن باشي يا ويزيتور پخش، ويزيتور انتشارات يا آنكه اصلا براي خودت كار كني، مثل يكي از ويزيتورهاي پاساژ فيروز كه اصرار دارد نامي از او برده نشود. او كتاب حمل نمي كند و براي فروش هم داد نمي زند، گوشه اي نشسته و به تلفن هاي پي درپي اش جواب مي دهد. سايت شخصي دارد و هر سفارشي را جواب مي دهد. مي گويد: تهران شهر بزرگي ست و خيلي ها وقتشان آنقدر عزيز است كه براي دو جلد كتاب درسي يك روزشان را تلف نمي كنند. انقلاب آمدن و برگشتن كار ساده اي نيست . او براي فروش اطلاعات از كسي پول نمي گيرد و اطلاعات رايگان را بخشي از خدمات شغلش تصور مي كند: اين كتاب را فلان انتشاراتي چاپ كرده، دفتر اصلي اش فلان جاست و فلان جا شعبه دارد . عجب اطلاعاتي دارد اين ويزيتور بي نام. به ستون بلندي از كتاب هاي درسي تكيه مي زند و هرچه مي پرسم اين همه كتاب را از كجا مي خري حاشا مي كند و طفره مي رود: بالاخره از جايي مي خريم، مي دانم دنبال چه چيزي هستي اما نه، آنقدرها هم كه فكر مي كني انبوه نمي خريم .خريدن انبوه كتاب هاي درسي را محمود هم انكار مي كند. جوان 35ساله اي كه به جاي داد زدن ترجيح مي دهد لب خواني كند؛ درست مثل هنرپيشه هاي تئاتر. وقتي از كنارش چندبار عبور مي كني و بي آنكه نگاه كرده باشي خوب گوش مي دهي، صداي بم و خشدارش در مغزت مي پيچيد: رياضي، فيزيك، كمك درستي، كنكوري، بن كتاب خريداريم . كلاهش را طوري پايين كشيده كه گوش هايش گم شوند و يقه كاپشن مشكي اش را طوري بالا زده كه سرماي غروب ميدان انقلاب پوستش را نسوزاند. دست ها را به شكل غلوآميزي در جيب ها فرو كرده است، مثل آدمي كه بخواهد تا شانه ها فرو برود در جيبش، يكسره اين پا و آن پا مي كند وگاهي زل مي زند به دانشگاه: درس مي خوانديم حال و روزمان اين نبود، كتاب خوب است، اما براي خواندن، نه فروختن، فردا كه زمستان زورش را نشان بدهد، كارمان واويلاست، مردم چپ چپ نگاهمان مي كنند، مامورها گير مي دهند، نه بيمه هستيم ونه در آمدمان حساب و كتاب دارد، زن و بچه هم پول مي خواهند، آخ اگر درس خوانده بوديم! در ميان ويزيتورهاي خيابان انقلاب البته آدم هاي تحصيلكرده و درس خوانده هم پيدا مي شود؛ نمايشنامه نويس، شاعر، داستان نويس، دانشجو، اما عشق كتاب تنها وجه مشتركي ست كه همه آنها را به هم پيوند مي زند. محمود مي گويد: يكي مثل من قفسه اجاره مي كند. البته وقتي مي گويم قفسه يعني يك ستون كتاب از بالا تا پايين. من ماهيانه 35هزارتومان اجاره مي دهم و براي خودم كار مي كنم، بعضي از بچه ها زير پله اجاره كرده اند، بعضي ها براي يك پاساژ كار مي كنند و از هر مغازه روزي 500تومان مي گيرند، بعضي ها معادل همين پول را از يك كتابفروشي بزرگ مي گيرند، البته هستند شاعران و نويسندگان گمنام و عشق كتاب كه بيشتر با ناشران كار مي كنند، آنها كتاب را خوب مي شناسند، تا بگويي ما مي فهمند منظورت مارسل پروست و در جست وجوي زمان از دست رفته اوست .يكي از ويزيتورهاي درس خوانده و اهل شعر و رمان كه خواهش مي كند نامي از او نبريم شاغلان اين حرفه را خوب تقسيم بندي مي كند، مي گويد: دادزن هايشان كم سوادند، اما يك پله كه بالاتر بروي به شاعران شكست خورده و نمايشنامه نويس هاي غمگين برمي خوري؛ آنهايي كه ناشران دوستشان دارند، كتاب را خوب مي فهمند و حاضرند اين كالاي ارزشمند را به هر قيمتي به دست تشنگانش برسانند، آنها كتاب نمي فروشند، بلكه گوشه اي از دغدغه هاي تلخ و شيرينشان را با ديگران تقسيم مي كنند، اما وقتي يك پله بالاتر بروي بازهم به طيف كم سواد مي رسي؛ آنهايي كه پولشان از پارو بالا مي رود؛ آنهايي كه براي پانسيون ها و باشگاه هاي فرهنگي ايرانيان در خارج از مرزها كتاب مي فرستند، به ريال مي خرند و به دلار مي فروشند، براي مترجمان، كتاب دست و پا مي كنند، با ناشران بزرگ آن سوي آب ها حشر و نشر دارند و... شغل عجيبي ست اين شغل ويزيتوري كتاب، به قول شاعري شهير كه عمري سفارش كتاب گرفته و عمري كيف دستي پر از كتابش را روي ميز كار اين و آن بساط كرده است: آدم را غمگين مي كند اين شغل، ويزيتورهاي كتاب اگر مي خواستند براي بخاري و يخچال فريزر 12فوت ويزيتوري كنند، حالا كار و بارشان سكه بود، مي توانستند آن طور هم باشند، به هر حال آنها مزدشان را در بهشت مي گيرند .پيش از آنكه با غروب پرهياهوي ميدان انقلاب خداحافظي كنم، يك بار ديگر وارد پاساژي مي شوم كه ميان كتاب هاي بساط شده اش بايد به احتياط قدم برداشت: ژورنال بافتني، كامپيوترهاي كوچك، عربي،۲ سئوالات استاندارد رياضي اول، همه رقم كتاب فقط 100تومان . و كمي آن طرف تر: تلويزيون و دكترين آن در غرب، جبرخطي، اقتصاد كشاورزي و توسعه فقط۴۰۰تومان . به خودم مي گويم شغل عجيبي ست اين شغل ويزيتوري كتاب، به قول شاعري شهير آنها فرياد مي زنند، براي هيچ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر