جان يوجيل متولد 1۹26 استانبول و تحصيل كرده زبان شناسي كلاسيك آنكارا و جامبريدگه است وي در سال 1999 ديده از جهان فروبست.
مجموعه اشعار:
ننويس 1950 ديوار عشق 1973 اشعار يك سياسي 1974 جان فدا 1986 بچه ها 1988 زمانه كوتاه 1988 بچه كلاغ ها 1990
آلوچه جنگلي
پدرم را خيلي دوست داشتم
كودكي مثل آلوچه جنگلي
يكسره قيقاجي پاها كه-ها افتاد، ها مي افتد-
در پي ديو هم كه دويده باشد
دوست دارم آن دو دو چشم ها را
نمي دانست رو به آن سمت كه نشسته ايم
برگشت كسي كه رفته بود
يكسره يكسره كارش عجله
روبروي ملاقات
بگوييم باران گرفته بود روزي
پياله اش را تهي شدن مبارك
آن سوتر آفتاب
نشئه در خيال خود است
بنويس هرچه شد باران
سوسوي قطره ها كه مي ريزد
از دامان تو مشت مشت
بر آستانه اي كه ملاقات مي كني مرا دلتنگ
بگوييم سپيده به كام كشيد
شفق به دريا مي روم گفتي
با هر غوطه خويش در موج
خواسته من از جنس ديگري است
خواسته من از جنس ديگري است
نه به درخت مي ماند نه به ابر
هيچ شبيه اينجا نيست، خواهم رفت آي مملكت!
دريايش دريايي ديگر
هوايش هوايي ديگر
همه چيز در توست
سنگين تر از خويش كه نيستي
وقتي تو را فرياد مي كشد زمين
سبك تر از خويش كه نيستي
وقتي بال هايت را به هم كوبيده باشي
تو به اندازه طنين قلبت جان داري
و تا انتهاي نگاهت زندگي
زيباي به بزرگي عشق
زشتي به بزرگي نفرت
ابروهات چه رنگي است
چشم هات چه رنگي است
فرقي نمي كند
تو آن رنگي كه در برابر چشم مي بيني
هي لحظه ها را شماره نكن
انتها را به قدر بودن نزديكي
اين همه عمر...
هرچه دلت مي خواهد زندگي
تو به اندازه خنده هات خوشبختي
و به اندازه گريه هات خنده را لبالب
بي صدا كه پايان نمي يابد همه چيز
دوست مي داري
و همان اندازه دوستت مي دارند
مهم نيست
آنقدر هم مهم نيست رها كردن ها و رفتن ها
جاي خالي پر نمي شود، رها نمي شود اگر
تاب آوردنش كه سخت نيست اين گونه اند جدايي هاي بزرگ
از بهترين نقطه آغاز شوند اگر
گريستن كه چيز خجالت آوري نيست
اشك ها از دل جاري شوند اگر
گناه پوشيده اي كه نيست سرخي گونه ها
قلب ها تند بكوبند اگر
به خود نمي پيچيديم صداي آشنايي را
هيچ گاه شنيده نمي شد اگر
چه زود فراموش مي شد آن هم آغوشي تنگ
با عشق سياه نمي پيچيد و پيچ در پيچ نمي شد اگر
به ناكجا آباد بادبان نمي گشود چشم هاي ميشي زمان
آنقدر ديوانه وار نگاهش نمي كردند اگر
پاك مي شد از خاطره شايد م طعم آتشين بوسه خيس
قلب بر سر آغوش سنگيني نمي كرد اگر
تكليف حتمي شبانه نبود صحبت هاي دراز
آخرين جرعه سيگار تقسيم نمي شد اگر
اين گونه برف نمي باريد هيچ گاه به روياهام
ترس در بيابان ستيز عشق را زخم نمي كرد اگر
مجموعه اشعار:
ننويس 1950 ديوار عشق 1973 اشعار يك سياسي 1974 جان فدا 1986 بچه ها 1988 زمانه كوتاه 1988 بچه كلاغ ها 1990
آلوچه جنگلي
پدرم را خيلي دوست داشتم
كودكي مثل آلوچه جنگلي
يكسره قيقاجي پاها كه-ها افتاد، ها مي افتد-
در پي ديو هم كه دويده باشد
دوست دارم آن دو دو چشم ها را
نمي دانست رو به آن سمت كه نشسته ايم
برگشت كسي كه رفته بود
يكسره يكسره كارش عجله
روبروي ملاقات
بگوييم باران گرفته بود روزي
پياله اش را تهي شدن مبارك
آن سوتر آفتاب
نشئه در خيال خود است
بنويس هرچه شد باران
سوسوي قطره ها كه مي ريزد
از دامان تو مشت مشت
بر آستانه اي كه ملاقات مي كني مرا دلتنگ
بگوييم سپيده به كام كشيد
شفق به دريا مي روم گفتي
با هر غوطه خويش در موج
خواسته من از جنس ديگري است
خواسته من از جنس ديگري است
نه به درخت مي ماند نه به ابر
هيچ شبيه اينجا نيست، خواهم رفت آي مملكت!
دريايش دريايي ديگر
هوايش هوايي ديگر
همه چيز در توست
سنگين تر از خويش كه نيستي
وقتي تو را فرياد مي كشد زمين
سبك تر از خويش كه نيستي
وقتي بال هايت را به هم كوبيده باشي
تو به اندازه طنين قلبت جان داري
و تا انتهاي نگاهت زندگي
زيباي به بزرگي عشق
زشتي به بزرگي نفرت
ابروهات چه رنگي است
چشم هات چه رنگي است
فرقي نمي كند
تو آن رنگي كه در برابر چشم مي بيني
هي لحظه ها را شماره نكن
انتها را به قدر بودن نزديكي
اين همه عمر...
هرچه دلت مي خواهد زندگي
تو به اندازه خنده هات خوشبختي
و به اندازه گريه هات خنده را لبالب
بي صدا كه پايان نمي يابد همه چيز
دوست مي داري
و همان اندازه دوستت مي دارند
مهم نيست
آنقدر هم مهم نيست رها كردن ها و رفتن ها
جاي خالي پر نمي شود، رها نمي شود اگر
تاب آوردنش كه سخت نيست اين گونه اند جدايي هاي بزرگ
از بهترين نقطه آغاز شوند اگر
گريستن كه چيز خجالت آوري نيست
اشك ها از دل جاري شوند اگر
گناه پوشيده اي كه نيست سرخي گونه ها
قلب ها تند بكوبند اگر
به خود نمي پيچيديم صداي آشنايي را
هيچ گاه شنيده نمي شد اگر
چه زود فراموش مي شد آن هم آغوشي تنگ
با عشق سياه نمي پيچيد و پيچ در پيچ نمي شد اگر
به ناكجا آباد بادبان نمي گشود چشم هاي ميشي زمان
آنقدر ديوانه وار نگاهش نمي كردند اگر
پاك مي شد از خاطره شايد م طعم آتشين بوسه خيس
قلب بر سر آغوش سنگيني نمي كرد اگر
تكليف حتمي شبانه نبود صحبت هاي دراز
آخرين جرعه سيگار تقسيم نمي شد اگر
اين گونه برف نمي باريد هيچ گاه به روياهام
ترس در بيابان ستيز عشق را زخم نمي كرد اگر
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر