۰۱ مرداد ۱۳۸۶

یاداشت های نیمروز / گل سیما

امروز آخرين روز اقامت ما در اردوگاه ميل 46 بود فردا بر مي گرديم ، چيزي شبيه تعطيلات آخر هفته اما همين دو- سه روز هم كافي بود تا همه چيز رنگ عادت به خودش بگيرد. كاشفي خوانساري مي گويد:" مي توانم يك عمر اينجا بمانم و زندگي كنم، بدون احساس دلتنگي و بدون احساس نياز به چيزي بيش از اين."
شب دارد چادر سياهش را بر پا مي كند و فانوس كم سوي ماه را مي آويزد. مردان سازهايشان را روي شانه گذاشته اند و دبه هايشان را به پهلو گرفته اند، دوباره صداي رباب و غش غش خنده ها فضاي نيمروز را پر خواهد كرد.
جاي تعجب است دختري 15 ساله با دست هاي حنا زده بدون روبند پيش مي آيد.
- اسمت چيه دختر
- گل سيما، اهل دل آراموم
غروب پيرمردي دل آرامي بيهقي برايم مي خواند:" تا دل آرام رفته نتوانم، كالاي خويش برده نتوانم، مرا به ايران بريد كه از زمان ظاهر شاه آمده ايم باز آييم"
اين جا طايفه هزاره ها از همه باز ترند و مي تواني دم چادر زنان شان را بدون روبند ببيني البته اگر سربازي ترا نديده باشد
ظهر پيرمردي از هزاره از من وكامران خواست برويم دم چادر و عكس خانوادگي بگيريم و وقتي برگشتيم ايران چاپ كنيم تا فاميل خبردار شوند آنها زنده اند! عكس مي گيريم و دختر شوي مرده اش لال بي بي برايمان بر دفي پاره مي كوبد و مي خواند. كجايي دوست محمد نظير خان ، كه اگر بودي دستور آتش صادر مي كردي ، بي هيچ پرسش و پاسخي.
يكي از رسوم تازه شكل گرفته اردوگاه همكاري همسايه ها براي خلوت مردان با همسرانشان است .ما كه به چادر پدرلال بي بي رفتيم بچه هاي همسايه بغلي هم آنجا بودند و تقريبا همه اطلاع داشتند و به شدت از چادر مراقبت مي كردند.
اينجا بچه يعني پسر:
- چند بچه داري
- دو بچه ، بقيه هم دخترند.
- چند تا دختر؟
- نه تا
شب قبل يك پسر بچه گم شد، اهالي تا نيمروز و قندوز رفتند و پيدا نكردند. به سراغ پدرش رفتيم.
- چي شده پدر يعني چه گم شده؟
- باد شمال برده
و هرچه فكر مي كنم معناي اين جمله را نمي فهمم.
ديگر فرصتي نمانده است، بايد به گورستان هم سري بزنيم.
اينجا يازده قبر كوچك و بزرگ در كنار اردوگاه آرام خفته اند، يازده تل خاك با سنگ چين و علامت. محوطه قبرستان آب و جارو شده است، مي ايستيم و فاتحه مي خوانيم.
ماه بيبي همان صبحي كه ما وارد اردوگاه شديم كودك پنج ساله اش را به خاك سپرد. حالا او زني تنهاست و نمي خواهد كه برگردد حتي بعد از جنگ. چهار طرف قبر كوچك فرزندش را چهار ستون چوبي زده و ده ها دعا را به شكل مثلث تا كرده و در پارچه هاي رنگ به رنگ بر بالاي قبر آويخته است. مي نشينيم و فاتحه مي خوانيم.
عبد الرسول هنوز وسط جمعيت نشسته و براي مردم را مي خنداند. خنداندن مردم در اين شرايط شايد هنر بزرگي باشد اما مردم افغان عادت دارند از ته دل بخندند و از ته دل گريه كنند.
روي پتو هاي فرانسوي دراز مي كشم، دست هايم را زير سرم مي گذارم و به دست هاي حنا بسته گل سيما فكر مي كنم به لال بي بي و دف پاره پاره اش. هنوز از آن بيرون صداي خنده مي آيد كه يكباره ناله گلوله ها با خنده مردم اردوگا پيوند مي خورد. آرام آرام صداي توپ ، چلچله، گلوله هاي رسام و... خداي من قيامتي مي شود دشت . با كامران پامرغي مي رويم سمت مردي كه كلاشين كفش را رو به آسمان گرفته و ستاره ها را به رگبار بسته است. گير افتاده ايم ، اما مي گفتند كه اينجا امن ترين ناحيه افغانستان است! خشاب مرد تمام مي شود وتا بخواهد خشاب ديگري بگذارد پاي اورا مي گيريم. كامران مي پرسد :
-آقا آمريكايي ها حمله كردند يا با طالبان درگير شده ايد؟!!!
- ها... نه مگر خبر نداريد فردا عيد قربانه ، جشن گرفته ايم.
ما صبح علي الطلوع بر مي گرديم ، پيش از آنكه اهالي اردوگاه از خواب برخيزد. جدايي به همين راحتي ها هم نيست.
ميني بوس در پهناي كوير گم مي شود و اردوگاه با اولين رگه هاي نور در وسعت خاك رنگ مي بازد

هیچ نظری موجود نیست: