۲۵ تیر ۱۳۸۶

به تو مجبورم

آتيلا ايلهان

نامت كه مثل ميخ در سرم مى گيرم
باد مى كند چشم هاى تو با مغزم
به تو مجبورم و نمى دانى
چگونه دوست دارمت در خويش
درخت ها در آستانه پاييزند
اينجا استانبول است آيا؟
ابرهاى آسمان تاريك
لامپاهاى خيابان روشن
پياده رو پر از نفس باران
تو نيستى و من به تو مجبورم

عشق نهيب رسوايى است
روزى از غروب بى خاطره خسته مى شوى اما
اگرچه زندگى را قاپيده باشى...
زمانه بازوانت را جدا خواهد كرد
و از شكمت بيرون خواهد كشيد مشتى حيات

هیچ نظری موجود نیست: