۰۱ مرداد ۱۳۸۶

آهای صندلی

با اين چهار شاخ آهنين
فكر كرده اي لابد شواليه ام
و نفرين اسب گم شده ام را
ويلان كوچه هاي هزار ساله تاريخ
نه همشهري
اين كه مي بيني تنها يك صندلي ست
تنها
يك
صندلي
اگرچه مي دانم
نه نشسته ام پشت به آسمان
نه پرواز مي كنم رو به زمين
شايداما
اين ويلان كوچه هاي خاكي شهر
آفتابي از كف پايش طلوع كرد
يا بوته اي گل سرخ از سرش
آهاي صندلي
آهاي صندلي

هیچ نظری موجود نیست: