۲۶ تیر ۱۳۸۶

زندان

احمد عارف

پايين مى آيد از زندان
غروب و
اژدها هم كه باشى بيهوده است
فايده اى ندارد اين نازك فريبى ها
حسرتى را كه مى برد با خويش

پايين مى آيد از زندان
غروب و
مى نشيند به هفت بازوى آهنين
هفت در
و باغچه اى مى شود به يكباره گريستن
روبه رو، گوشه ديوار
سه شاخه براى شب
سه ريشه بى هدف براى بنفشه

چه عشقى است هراس انگيز
در آسمان ابر، در زمين زردآلو

هیچ نظری موجود نیست: