احمد عارف
پايين مى آيد از زندان
غروب و
اژدها هم كه باشى بيهوده است
فايده اى ندارد اين نازك فريبى ها
حسرتى را كه مى برد با خويش
•
پايين مى آيد از زندان
غروب و
مى نشيند به هفت بازوى آهنين
هفت در
و باغچه اى مى شود به يكباره گريستن
روبه رو، گوشه ديوار
سه شاخه براى شب
سه ريشه بى هدف براى بنفشه
•
چه عشقى است هراس انگيز
در آسمان ابر، در زمين زردآلو
پايين مى آيد از زندان
غروب و
اژدها هم كه باشى بيهوده است
فايده اى ندارد اين نازك فريبى ها
حسرتى را كه مى برد با خويش
•
پايين مى آيد از زندان
غروب و
مى نشيند به هفت بازوى آهنين
هفت در
و باغچه اى مى شود به يكباره گريستن
روبه رو، گوشه ديوار
سه شاخه براى شب
سه ريشه بى هدف براى بنفشه
•
چه عشقى است هراس انگيز
در آسمان ابر، در زمين زردآلو
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر