۲۷ تیر ۱۳۸۶

شاعر بي نام و نشان

ايوب با هفتاد و اندي سال سن، بي سواد است ولي يك ديوان شعر دارد

آرزوي من اين بود كه تنهايي خود را به چاپ برسانم و از سودش استفاده اي ببرم، وضعيت مالي ام عجيب به هم ريخته... كاسب بودم، در چهار راه لشكر مغازه داشتم، پسرم كه به جنگ رفت، همه چيز زير و رو شد، اواخر جنگ بود و اواخر سربازي اش كه موجي شد.
مغازه و خانه را فروختم و هر چه داشتم ديوانه وار برايش خرج كردم، بي نتيجه.... مالم رفت و پسرم مجنون شد، ارتش گفت دير آمده اي، فايده اي ندارد، نمي توانيم به تو كمك كنيم. حالا با پسر مجنونم، همسرم و دختر كوچكم در آپارتمان يكي از دخترهايم زندگي مي كنيم. دخترم در بيمارستان امام خميني(ره) كار مي كند، ما را تامين مي كند، خودم هم اينجا ماهي 60 هزار تومان پول مي گيرم. هي.... نفسي مي آيد و مي رود.
مي نباشد بشكنيد اين جام مي آشام را
سر ندارد بار عشق رسوا كند احشام را
كنج خود در غم نشستن كار عاشق نيست نيست
پاره كن ديوان غم تا پر ببيني جام را
ايوب با هفتاد و اندي سال سن، عينك كائوچويي و ابروهاي پرپشت جو گندمي پشت ميز كار يكي از مغازه هاي پارچه مبلي خيابان جمهوري مي نشيند و دقيقه هايش را با سيگار ارزان قيمت و شعري تراش نخورده هي مي كند.او بي سواد است، نوشتن بلد نيست و خواندن را بي آنكه مدرسه برود، از تماشاي مدام دواوين شعر فارسي آموخته است. مردي عاشق پيشه و اهل ذوق كه زندگاني به او روي ترش كرده و حالا هيچ چيز دلخوشش نمي كند جز ياد ايام و صيقل دادن روح با شعر: پدر و مادرم خلخالي بودند، ترك خلخال. آنها براي كار سخت و كسب درآمد راهي گيلان شدند. مي دانيد آن زمان ترك هاي خلخال براي شخم زدن به روستاهاي گيلان مي آمدند و پدر و مادر من هم رفته بودند كسما تا رنجشان به درآمدزايي منجر شود.
ايوب شاعرانه و متين حرف مي زند با ادبياتي كلاسيك، شمرده شمرده، كشدار و حزن انگيز و مخيل. يكسره چشم هايش به نقطه اي نامعلوم خيره مي ماند و با كاوش هر خاطره تلخ، آهش را با دود غليظ سيگار مي بلعد:
مادرم در كسما فوت كرد، پدرم زني گيلاني گرفت و رنج من و برادرم بيشتر شد. روزها آنقدر تلخ بودند كه نتوانستم طاقت بياورم، 9 سال بيشتر نداشتم كه از خانه بيرون زدم... اولش رفتم سراغ آرايشگري، بعد خياطي و بعد بزازي.وقتي شاگرد آرايشگر بودم، استادم قراردادي با پدرم امضا كرد كه پوست و گوشتش مال من، استخوانش مال شما، آن زمان ها اين اصطلاح رسم بود و رسماً در قراردادها قيد مي شد. استاد هم آرايشگر بود، هم دندان مي كشيد، هم براي كچلي دارو درست مي كرد و هم تب بر و حجامت و اين جور چيزها.
در آن دوران تلخ، ايوب هم شاگردي سلماني را مي كند هم پادويي خانه اش را و اينچنين حسرت آموختن در درونش شعله ور مي شود: وقتي مي ديدم پسر اوستا دارد درس مي خواند، دنيا دور سرم مي چرخيد. از او خواستم تا خواندن و نوشتن يادم بدهد، اما يك صفحه و نيم بيشتر ياد نگرفته بودم كه پدرش فهميد و به من گفت وقت پسرم را نگير! حالا هر چه از خواندن و نوشتن بلدم، همان يك صفحه و نيم است.
مي گويم بخوان! سينوهه ذبيح الله منصوري را ورق مي زند و روان مي خواند. از كاغذ پاره اي كه لاي كتاب گذاشته معلوم است نيمه هاي آن را هم رد كرده است: خواندنم بد نيست، اما نوشتن نه. بعد از اينكه شعر مي گويم، براي يك نفر مي خوانم تا بنويسد. بعد، از روي نوشته اش دوباره مي نويسم.
او چيزي از حروف فارسي نمي داند و تمام تصورش از خواندن و نوشتن شكل كلمات است، نه حروفي كه مي توانند به هم بچسبند. اما چه چيزي ايوب را به سمت شعر سوق مي دهد؛ به ناب ترين لحظه هاي شاعرانه. اين رازي است كه چندان تمايلي به گفتنش ندارد اگر چه تاب آوردن در مقابل راز ديرينه هم كار دشواري است:
- زن گرفتم و رفتم كويت. همسرم را فرستادم خانه پدرش به اين اميد كه وضع مالي مان بهتر شود كه نشد. همه چيز را به ناداني باختم
* پاي عشق هم در ميان بود؟
ايوب سكوت مي كند و به يك باره دست از تلاش مدام براي سرپوش گذاشتن روي راز ديرينه اش مي كشد:
- بله، عاشق شده بودم، در رشت، عجيب دلبري كرد، اما به ناچار از او فرار كردم چون من بي سواد بودم و او ديپلم داشت، من يك بچه روستايي رنج كشيده بودم و او مثل پنجه آفتاب در ناز و نعمت بزرگ شده بود. گريختم، اما سوختم و گريختم. ايوب پيش از آنكه به كويت برود، در تهران مغازه اي به شراكت مي خرد و پس از برگشت، متوجه مي شود كه شريكش مغازه را فروخته: قرارداد بد امضا شده بود و هر چه شكايت كردم به جايي نرسيدم. شريكم هم روستايي خودم بود، يعني خودم به روستا رفتم و او را به تهران آوردم كه شريكم شود. بعد هم قرارداد طوري نوشته شد كه به اصطلاح او دلگرم به كار باشد. وقتي از كويت برگشتم، همه چيز برباد رفته بود.
* از شعرت بگو و از تنهايي خود .
- چه بگويم، وقتي مي گويند فلاني شعر مي گويد خجالت مي كشم اما بچه هايم تشويقم مي كنند و مي گويند ما اين طور مي پسنديم.
* تنهايي خود ، حاصل سوختن از عشق بود؟
- تا جايي كه خودم را مي شناسم و مي دانم كه راست مي گويم. اين فرياد اثر همان آشنايي است. براي همين هم نمي گويم شعر، مي گويم ناله دل.
* چه كسي آنها را برايت گردآوري كرد؟
- دوستي دارم در رشت به نام حاجي عبدالله كه دامادش اين مجموعه را در شكل و شمايل كتاب برايم جمع آوري كرده.
جمع آورنده اشعار ايوب در مجموعه اش نوشته: به نام خداوند گل و گل آفرين، جناب آقاي ايوب رضازاده خلخالي يا صميمي تر بگويم: عمو ايوب عزيز خدا را شكر مي گويم كه با تمام كاستي ها و ناتواني هايي كه داشته بدينوسيله توانسته باشم دل شما را كه يكي از گل هاي آفريده خداوند سبحان بوده را شاد نموده و لبتان را خندان بنمايم.
* كتاب زياد مي خواني؟
- زياد... الان بيشتر كتاب عرفاني مي خوانم. دوره جواني هم سياسي مي خواندم. عاشق كه شدم، كتاب هايي را براي خواندنم انتخاب كردم كه مرا به عشق نزديك تر كند. احساس مي كردم حلاج هم عاشق است. من هر كتابي كه مي خوانم اول از خودم مي پرسم اين كتاب چقدر مي تواند مرا به خدا نزديك كند، چقدر رد خداوند در ذهن نويسنده و اثرش نهفته.خداوند در قرآن مي فرمايد كسي كه اهل حق نيست، پنبه اي در گوشش مي گذارم كه حرف حق را نشنود. من فكر مي كنم خداوند عشق را پيش پايم گذاشت تا آن همه دشمني تبديل به دوستي شود تا از بدبختي نجاتم دهد و گوش جانم كر نشود.
به خودم مي گفتم ايوب! براي خداوند شاخ و شانه مي كشيدي، ديدي چه كرد كه دوباره تو را با خودت دوست كند. حالا وقتي يك دوست را مي بينم، احساس مي كنم خداوند مرا احاطه كرده.
* وقتي كتاب مي خواني چه احساسي داري؟
- دوست دارم جمله هاي عاشقانه اش را بخوانم و بعد بخوابم.
ايوب چيز زيادي از عروض و معاني و بيان نمي داند، اما لحظه هاي ناب شاعرانه را تا مغز استخوان هايش تجربه كرده است، هر روز اين تجربه را دارد. ايوب آدم را به ياد شاعران سبك هندي مي اندازد؛ شاعراني كه ديگر در دربارها جاي نداشتند و ادبيات فارسي را در مكتب خانه ها نياموخته بودند. آنها شاعران قهوه خانه اي بودند، بزاز، خياط، نمد مال، شاطر، بافنده و... براي همين هم در اشعار هندي معشوقه ادبيات چند ساله فارسي ديگر آن بلندقامت خوي كرده برو كمان، گيسو چوگاني نبود. معشوق يك نمد مال و خشت زن كه اينگونه نمي تواند باشد: ساعاتي در روز حالتي دست مي دهد كه مي توانيد شعر بگوييد. من وقتي اين حالت را تجربه مي كنم به وضوح مي بينم كه حروف جلوي چشمم مي رقصند، اما تا مي آيم ثبتشان كنم ديگر همه چيز گريخته. براي همين هم اغلب مفاهيم شعري من ساده هستند چون نمي توانم آن لحظه ناب را با آن كلمات زيبا به ياد بياورم.
ايوب در اشعار كوتاهش تخلص غمزه پرست را براي خود برگزيده است. غمزه پرست به همسرش عشق مي ورزد و از عشق ناپاك هراسان است.
عشق ناپاك نمي تواند آدم را آتش بزند
سازه را دگر صدايي نيست
درد ما را دگر دوايي نيست
آفتاب شباب عمر گذشت
يار ما را دگر وفايي نيست
دنيايي داشتيم، برو بيايي داشتيم، زندگي از دستم رفت، هي... نفسي مي آيد و مي رود

هیچ نظری موجود نیست: