۲۷ تیر ۱۳۸۶

براي دخترم آيدا

دو میخ کوبیده ام در سفیدی جمله ها
تاب بخور تاب بخور
با ننویی از ململ شب و بالشت ابر
اگرچه می لرزند استعاره ها
در کوچه های مه گرفته شعرم
تنها تویی که در چشمم تاب می خوری
تاب بخور تاب بخور
و شب را زلزله کن
دخترم

آیدا جان امروز هشت سال پیرم کردی، من از آن سوي زندگي مي آيم پس منتظرم باش تا فردا متولد شوم

هیچ نظری موجود نیست: