«يك روز پاييز
دسته اي از پرستوهاي قلب شاعران پنج قاره جهان
در صفوفي منظم به پرواز درآمدند
سپس آرام آرام به درون صندوقي خزيدند
و آنگاه نام صندوق را پيانو گذاشتند.»
اين شعر شيركو بي كس، هدیه شاملودرست در برابر چشم هاي خليل بر تابلويي كوچك نقش بسته تا گاه كه پشت پيانويش مي نشيند از ياد نبرده باشد موسيقي تنها نواختن نيست، موسيقي رفتاري هنرمندانه است كه در نت ها جان مي گيرد و هر نت كلمه اي است كه در آن جهاني از پرستوهاي قلب شاعران به پرواز درمي آيد.در صندوق پرستوها را باز مي كند و «فانتزي ژيلا» ساخته استاد جواد معروفي پر مي كند اتاق را:
«از بيمارستان كه مرخص شدم خيلي غمگين بودم. تركش ديگر دست راستم را براي هميشه از كار انداخته بود. استاد معروفي زنگ زد و حالم را پرسيد بعد گفت كه چرا بلند نمي شوي بيايي كلاس؟ وقتي رفتم پيش استاد و گفتم نااميد شده ام، اجازه نداد سرم را بلند كنم و محكم زد توي گوشم، چشم هايم پر از اشك شد و دستش را بوسيدم. اين سيلي يك عمر دلگرمي به من داد و به من فهماند كه شايد ديگر نتوانم خوب پيانو بزنم اما مي توانم معلم خوبي باشم.»
خليل واعظي مردي بلند قامت و با محاسني جوگندمي موسيقي را از چهار سالگي با سازهاي كوبه اي آغاز مي كند و پس از مدتي به طور رسمي زير نظر مرحوم استاد ناصر افتتاح آموزش تنبك مي بيند:
«بچه كه بودم فيروزكوه بوديم و هشت سالگي به تهران آمديم. همزمان با آموزش تنبك زير نظر استاد افتتاح پيش يك خانم آلماني هم پيانو كلاسيك كار مي كردم كه هيچ وقت نتوانستم اسمش را ياد بگيرم. كمي هم روي سازهاي بادي مثل ترومپت و فلوت كار كرده ام، اما نه خيلي خوب. به هر حال تا دبيرستان بيشتر ساز كوبه اي بود و پيانو، تا اينكه در اين مقطع سازهاي كلاويه اي را جدي تر گرفتم مثل آكاردئون، ارگ و پيانو.»
خليل وقتي به نام معروفي مي رسد، اندكي مكث مي كند و مي گويد: «اساتيد زيادي داشته ام كه همه آنها برايم زحمت كشيده اند، اما معروفي به من درس عشق داد. او تنها معلم موسيقي نبود؛ معلم عشق و اميد بود.»
با اين همه تجارب رنگارنگ، اما خليل طعم سازهاي عرفاني را طعم ديگري مي داند و چه طعم تلخي وقتي دف را برداري و بداني بايد چه كني و نتواني و تنبور كه ساز عشق خليل است.
او حالا با گذشت سال ها از جنگ و مجروحيت ياد گرفته است كه انگشتانش را تقسيم كند؛ انگشت كوچك يعني دست چپ و چهار انگشت ديگر يعني دست راست؛ چابك و بي توقف، نرم و شاعرانه انگشتان بر پهناي پيانو مي لغزند و «كاسكوي» لوس خليل بر بلنداي قفس پرواز نت ها را دنبال مي كند.
ميدان هلال احمر نارمك را دور مي زنم و جلوي سراي هنر توقف مي كنم، روبه روي بنايي كه مدير آن سيگار را از دست جوانان مي گيرد و ساز به دستشان مي دهد. بالا مي روم و سراغش را مي گيرم.
گروهي از جوانان كه دارند خود را براي جشنواره ملي موسيقي آماده مي كنند، بيرون مي روند و گروهي ديگر وارد مي شوند. من او را مي شناسم با همان دستي كه از شانه آويزان است، اما او مرا نه. مي نشينم تا آخرين حرف هايش را با شاگردانش زده باشد. بازوي راستش را در مشت مي گيرد و دستش را از جيب بيرون مي آورد. دست آويزان مي شود از شانه.
- سلام، ببخشيد فكر كردم از والدين بچه ها هستيد.
و اندكي بعد، گروه جوان در حال تمرين هستند.
مي رويم تا پشت ميز كار خليل بنشينيم؛ جايي كه خودش مي گويد؛ خانه ام.
ناهارش يخ زده و در گوشه اي از خانه اش افتاده است.
- شما برويد ناهارتان را ميل كنيد، من عجله اي ندارم. مي خواهم كار بچه ها را گوش كنم.
خليل بلند مي شود و با گام هاي موسيقي ناهار و تامبورينش را تكان تكان مي دهد و مي رود.
اتاق تمرين را با شانه هاي تخم مرغ پوشانده اند تا صداي سازهاي ناكوك، همسايه ها را آزار ندهد و خواننده جوان در ميان انبوهي از جاز و گيتار و عود و ني مي خواند:
«زندگي بي عشق محاله
تنهايي فايده نداره
بايد اين مشقا رو خط زد
تا ببيني باز ستاره»
خليل با - كاسكوي لوس- برمي گردد. بيچاره طوطي هول كرده است، درست مثل بچه هايي كه بعد از يك روز بازي مدام در كوچه و سراغ نگرفتن از خانه هول مي كنند:
- سلام عمو خليل، سلام
اگر دست راستم كار مي كرد بيشتر دف و تنبور مي زدم. عشق من سازهاي عرفانيه. مرحوم معروفي روي دست چپم خيلي كار كرد. وقتي رفتم آلمان و با دست چپ اجرا كردم، همه متعجب شدند، برايشان عجيب بود و آنقدر تحت تأثير قرار گرفته بودند كه به من گفتند هر خواسته اي از ما داشته باشي برايت فراهم مي كنيم. من از آنها خواستم تا اجازه بدهند با پيانوي بتهوون اجرا داشته باشم. اين پيانو در خانه بتهوون است و آن طور كه مي گفتند پس از خود او ديگر هيچ كس دست به آن نزده، اما به من اجازه داده شد و من هم «سونات مهتاب» او را با پيانوي خودش اجرا كردم. بعد هم قطعه اي از شوپن با پيانوي ايشان.
خليل اين جمله پدرش را تكرار مي كند كه بين گدا و درويش تفاوت ها بسيار است و فرق نوازنده و هنرمند موزيسين هم در همين نكته نهفته.
گدا زياد و درويش كم، نوازنده فراوان و هنرمند اندك. هر قداره به دستي كه قلندر نيست. براي همين خليل مي ترسد از آنكه پدرها و مادرها بچه هايشان را به هواي موسيقي و هنر و معنا بسپارند به مطربان مجلس گرم كن. او آنقدر بر اين حرف تأكيد مي كند كه از ترس فراموشي من كاغذ و خودكارش را برمي دارد و با دست چپ ناشيانه مي نويسد: «يادت باشد بنويسي پدرها و مادرها بچه هاي خود را به دست كسي ندهند كه در مجالس خوب مي زند و سرگرم مي كند، به كسي بسپارند(خودت جمله ها را درست كن) كه معلم است و هنر را با رفتارش و با فكرش بروز مي دهد.»
او حالا بيست سال تمام است كه موسيقي آموزش نمي دهد بلكه سيگار را از دست جوان ها مي گيرد و ساز به دستشان مي دهد.
مگر مي شود كسي كه بيش از ۳۰۰ قطعه موسيقي ساخته و حالا هم با دستي آويزان از شانه تا نيمه هاي شب بنشيند و نت بنويسد براي بهزيستي و بچه هاي مدرسه و به اين مسائل فكر نكند.
آلبوم هاي قطورش را كه نگاه مي كنم چهره هاي آشنا و ناآشناي زيادي را مي يابم كه سال هاي سال پيش شاگرد خليل بوده اند.
او را با شب و خانه اي حصيري در كنج تنها مي گذارم. خواب هاي طلايي تا خيابان بدرقه ام مي كند. به خانه كه مي رسم آيفون هم سونات مهتاب را مي نوازد، صيقل مي خورم، شاعر مي شوم و از صندوقچه قلبم پرستوها به آسمان شب پر مي كشند
دسته اي از پرستوهاي قلب شاعران پنج قاره جهان
در صفوفي منظم به پرواز درآمدند
سپس آرام آرام به درون صندوقي خزيدند
و آنگاه نام صندوق را پيانو گذاشتند.»
اين شعر شيركو بي كس، هدیه شاملودرست در برابر چشم هاي خليل بر تابلويي كوچك نقش بسته تا گاه كه پشت پيانويش مي نشيند از ياد نبرده باشد موسيقي تنها نواختن نيست، موسيقي رفتاري هنرمندانه است كه در نت ها جان مي گيرد و هر نت كلمه اي است كه در آن جهاني از پرستوهاي قلب شاعران به پرواز درمي آيد.در صندوق پرستوها را باز مي كند و «فانتزي ژيلا» ساخته استاد جواد معروفي پر مي كند اتاق را:
«از بيمارستان كه مرخص شدم خيلي غمگين بودم. تركش ديگر دست راستم را براي هميشه از كار انداخته بود. استاد معروفي زنگ زد و حالم را پرسيد بعد گفت كه چرا بلند نمي شوي بيايي كلاس؟ وقتي رفتم پيش استاد و گفتم نااميد شده ام، اجازه نداد سرم را بلند كنم و محكم زد توي گوشم، چشم هايم پر از اشك شد و دستش را بوسيدم. اين سيلي يك عمر دلگرمي به من داد و به من فهماند كه شايد ديگر نتوانم خوب پيانو بزنم اما مي توانم معلم خوبي باشم.»
خليل واعظي مردي بلند قامت و با محاسني جوگندمي موسيقي را از چهار سالگي با سازهاي كوبه اي آغاز مي كند و پس از مدتي به طور رسمي زير نظر مرحوم استاد ناصر افتتاح آموزش تنبك مي بيند:
«بچه كه بودم فيروزكوه بوديم و هشت سالگي به تهران آمديم. همزمان با آموزش تنبك زير نظر استاد افتتاح پيش يك خانم آلماني هم پيانو كلاسيك كار مي كردم كه هيچ وقت نتوانستم اسمش را ياد بگيرم. كمي هم روي سازهاي بادي مثل ترومپت و فلوت كار كرده ام، اما نه خيلي خوب. به هر حال تا دبيرستان بيشتر ساز كوبه اي بود و پيانو، تا اينكه در اين مقطع سازهاي كلاويه اي را جدي تر گرفتم مثل آكاردئون، ارگ و پيانو.»
خليل وقتي به نام معروفي مي رسد، اندكي مكث مي كند و مي گويد: «اساتيد زيادي داشته ام كه همه آنها برايم زحمت كشيده اند، اما معروفي به من درس عشق داد. او تنها معلم موسيقي نبود؛ معلم عشق و اميد بود.»
با اين همه تجارب رنگارنگ، اما خليل طعم سازهاي عرفاني را طعم ديگري مي داند و چه طعم تلخي وقتي دف را برداري و بداني بايد چه كني و نتواني و تنبور كه ساز عشق خليل است.
او حالا با گذشت سال ها از جنگ و مجروحيت ياد گرفته است كه انگشتانش را تقسيم كند؛ انگشت كوچك يعني دست چپ و چهار انگشت ديگر يعني دست راست؛ چابك و بي توقف، نرم و شاعرانه انگشتان بر پهناي پيانو مي لغزند و «كاسكوي» لوس خليل بر بلنداي قفس پرواز نت ها را دنبال مي كند.
ميدان هلال احمر نارمك را دور مي زنم و جلوي سراي هنر توقف مي كنم، روبه روي بنايي كه مدير آن سيگار را از دست جوانان مي گيرد و ساز به دستشان مي دهد. بالا مي روم و سراغش را مي گيرم.
گروهي از جوانان كه دارند خود را براي جشنواره ملي موسيقي آماده مي كنند، بيرون مي روند و گروهي ديگر وارد مي شوند. من او را مي شناسم با همان دستي كه از شانه آويزان است، اما او مرا نه. مي نشينم تا آخرين حرف هايش را با شاگردانش زده باشد. بازوي راستش را در مشت مي گيرد و دستش را از جيب بيرون مي آورد. دست آويزان مي شود از شانه.
- سلام، ببخشيد فكر كردم از والدين بچه ها هستيد.
و اندكي بعد، گروه جوان در حال تمرين هستند.
مي رويم تا پشت ميز كار خليل بنشينيم؛ جايي كه خودش مي گويد؛ خانه ام.
ناهارش يخ زده و در گوشه اي از خانه اش افتاده است.
- شما برويد ناهارتان را ميل كنيد، من عجله اي ندارم. مي خواهم كار بچه ها را گوش كنم.
خليل بلند مي شود و با گام هاي موسيقي ناهار و تامبورينش را تكان تكان مي دهد و مي رود.
اتاق تمرين را با شانه هاي تخم مرغ پوشانده اند تا صداي سازهاي ناكوك، همسايه ها را آزار ندهد و خواننده جوان در ميان انبوهي از جاز و گيتار و عود و ني مي خواند:
«زندگي بي عشق محاله
تنهايي فايده نداره
بايد اين مشقا رو خط زد
تا ببيني باز ستاره»
خليل با - كاسكوي لوس- برمي گردد. بيچاره طوطي هول كرده است، درست مثل بچه هايي كه بعد از يك روز بازي مدام در كوچه و سراغ نگرفتن از خانه هول مي كنند:
- سلام عمو خليل، سلام
اگر دست راستم كار مي كرد بيشتر دف و تنبور مي زدم. عشق من سازهاي عرفانيه. مرحوم معروفي روي دست چپم خيلي كار كرد. وقتي رفتم آلمان و با دست چپ اجرا كردم، همه متعجب شدند، برايشان عجيب بود و آنقدر تحت تأثير قرار گرفته بودند كه به من گفتند هر خواسته اي از ما داشته باشي برايت فراهم مي كنيم. من از آنها خواستم تا اجازه بدهند با پيانوي بتهوون اجرا داشته باشم. اين پيانو در خانه بتهوون است و آن طور كه مي گفتند پس از خود او ديگر هيچ كس دست به آن نزده، اما به من اجازه داده شد و من هم «سونات مهتاب» او را با پيانوي خودش اجرا كردم. بعد هم قطعه اي از شوپن با پيانوي ايشان.
خليل اين جمله پدرش را تكرار مي كند كه بين گدا و درويش تفاوت ها بسيار است و فرق نوازنده و هنرمند موزيسين هم در همين نكته نهفته.
گدا زياد و درويش كم، نوازنده فراوان و هنرمند اندك. هر قداره به دستي كه قلندر نيست. براي همين خليل مي ترسد از آنكه پدرها و مادرها بچه هايشان را به هواي موسيقي و هنر و معنا بسپارند به مطربان مجلس گرم كن. او آنقدر بر اين حرف تأكيد مي كند كه از ترس فراموشي من كاغذ و خودكارش را برمي دارد و با دست چپ ناشيانه مي نويسد: «يادت باشد بنويسي پدرها و مادرها بچه هاي خود را به دست كسي ندهند كه در مجالس خوب مي زند و سرگرم مي كند، به كسي بسپارند(خودت جمله ها را درست كن) كه معلم است و هنر را با رفتارش و با فكرش بروز مي دهد.»
او حالا بيست سال تمام است كه موسيقي آموزش نمي دهد بلكه سيگار را از دست جوان ها مي گيرد و ساز به دستشان مي دهد.
مگر مي شود كسي كه بيش از ۳۰۰ قطعه موسيقي ساخته و حالا هم با دستي آويزان از شانه تا نيمه هاي شب بنشيند و نت بنويسد براي بهزيستي و بچه هاي مدرسه و به اين مسائل فكر نكند.
آلبوم هاي قطورش را كه نگاه مي كنم چهره هاي آشنا و ناآشناي زيادي را مي يابم كه سال هاي سال پيش شاگرد خليل بوده اند.
او را با شب و خانه اي حصيري در كنج تنها مي گذارم. خواب هاي طلايي تا خيابان بدرقه ام مي كند. به خانه كه مي رسم آيفون هم سونات مهتاب را مي نوازد، صيقل مي خورم، شاعر مي شوم و از صندوقچه قلبم پرستوها به آسمان شب پر مي كشند
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر